کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رجراج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
رجراج
لغتنامه دهخدا
رجراج . [ رَ ] (ع ص ) جنبان و لرزان از هر چیزی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). لرزان . (دهار): ردف رجراج ؛ سرین لرزان هنگام راه رفتن . (از اقرب الموارد). || (اِ) پالوده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). فالوده . فالودج . (یادداش...
-
جستوجو در متن
-
لجلال
لغتنامه دهخدا
لجلال . [ ل َ ] (اِ) به لغت مهوسین (؟) زیبق پاک و صاف است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به لجلاج و رجراج شود.
-
حجر دیماطی
لغتنامه دهخدا
حجر دیماطی . [ ح َ ج َ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حمداﷲ مستوفی در نزهةالقلوب گوید: سنگی است سیاه مثل لحام (؟) در دریا میباشد سوخته و با زیبق سحق کرده بر طلا نهند و بر آتش عرض کنند آبی رجراج شود.
-
لجلاج
لغتنامه دهخدا
لجلاج . [ ل َ ] (اِ) به اصطلاح کیمیاگران سیماب و زیبق پاک و صاف باشد و به این معنی هم لجاج خوانندش نه لجلاج واﷲ اعلم . (برهان ). به اصطلاح اکسیریان زیبق صاف و پاک را گویند. (جهانگیری ) (شاید صورتی از رجراج باشد). رجوع به سیماب و نیز رجوع به برهان قاط...
-
زاووق
لغتنامه دهخدا
زاووق . (معرب ،اِ) نام جیوه است به اصطلاح اکسیریان و بعربی زیبق گویند. (برهان قاطع). و آن را آبک ، آبق ، ابوالارواح ، اصل الاجساد، ام الاجساد، پرنده ، بنده ، تیر، نافذ، جوهر، جیوه ، حل الذهب ، حی الماء، روح ، روحانی ، رجراج ، زاوق ، زموم ، ژیوه ، ستا...
-
طپیدن
لغتنامه دهخدا
طپیدن . [ طَ دَ ] (مص ) اصلش تپیدن است ، و یک مصدر بیش ندارد در اصل بمعنی گرم شدن است ، چون کمال گرمی رابیقراری لازم است ، لهذا مجازاً بمعنی غلطیدن می آید. (آنندراج ). || تلواسه کردن . اضطراب . اضطراب داشتن . مضطرب گشتن . بی آرامی کردن . تبعرض . لعلع...
-
لرزان
لغتنامه دهخدا
لرزان . [ ل َ ] (نف ، ق ) نعت فاعلی از لرزیدن . لرزنده . در حال لرزیدن . مرتجف . متزلزل . مرتعد. مرتعش .مترجرج . رجراج . رَجراجة. (منتهی الارب ) : بالا چون سرو نورسیده بهاری کوهی لرزان میان ساق و میان برصبر نماندم چو این بدیدم گفتم خه که جز از مسکه خ...
-
پالوده
لغتنامه دهخدا
پالوده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) مصفّی . مروّق . پاک کرده از غش ّ. (اوبهی ). صاف و پاک شده . رائق . صافی . صافی کرده . پاک کرده . (صحاح الفرس ).- شراب پالوده ؛ شراب مروّق :بگوش خردور، دبیر کهن همی کرد پالوده سیم سخن . اسدی .زر آلوده کم عیار بودزر پالوده ...