لرزان . [ ل َ ] (نف ، ق ) نعت فاعلی از لرزیدن . لرزنده . در حال لرزیدن . مرتجف . متزلزل . مرتعد. مرتعش .مترجرج . رجراج . رَجراجة. (منتهی الارب ) :
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو این بدیدم گفتم
خه که جز از مسکه خود ندادت مادر.
به بند اندرآمد سر و گردنش
به خاک اندرافکند لرزان تنش .
یکی مشت زد بر سر و گردنش
بخاک اندرافتاد لرزان تنش .
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود لرزان ز بد.
چو خشم آورد کوه ریزان شود
سپهر از بر خاک لرزان شود.
بشد موبد و پیش او دخت شاه
همی رفت لرزان و دل پرگناه .
خروشید [کاوه ] و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر بپای .
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔ صدستون .
دو پاکیزه ازخانه ٔ جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید.
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
شد از جان کیخسرو او ناامید.
تنش گشت لرزان و رخساره زرد
همی رفت گریان و دل پر ز درد.
شد آن پادشازاده لرزان ز بیم
هم اندر زمان شد دلش بر دو نیم .
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پر آب روی .
چو زو این شنیدند لرزان شدند
ز اندیشه بر خویش پیچان شدند.
بسی چاره جست و ندید اندر آن
همی بود پیچان و لرزان بجان .
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر لب پر ازباد سرد.
سر نره دیوان چو دیو سپید
کزو کوه لرزان بود همچو بید.
گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود
گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود.
و یا همچنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر سنار.
بشکنی بر خویشتن تا نرخ عنبر بشکنی
خویشتن لرزان کنی تا نرخ مشک ارزان کنی .
من که آلتونتاشم اینک بفرمان عالی میروم سخت غمناک و لرزانم بدین دولت بزرگ . (تاریخ بیهقی ص 81).
چون من به بیان بر زبان گشایم
لرزان شود آفاق و لؤلؤ ارزان .
لرزان به تن چو دیو گرفته
پیچان به جان چو مار گزیده .
طائفه ای از جهت متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکنی لرزان نهاده . (کلیله و دمنه ).
آهنگ دست بوس تو دارم ولی ز شرم
لرزان تنم چو رایت خورشیدوار تست .
بر اهل کرم لرز خاقانیا
که بر کیمیا مرد لرزان بود.
سلطان فلک لرزان از بیم اذاالشمس است
آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را.
بدیدم زرد رویش گرم و لرزان
چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد.
ظلم ازو لرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پابرجای باد.
دلی بوده از غم چو سیماب لرزان
چو سیماب از آن جابجا میگریزم .
تا که لرزان ساق من برآهنین کرسی نشست
می بلرزد ساق عرش از آه صورآوای من .
چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک
ز آزار پیری پشیمان نماید.
ده انگشت چنگی چو فصاد بددل
که رگ جوید از ترس و لرزان نماید.
تن قلعها پیش پولاد تیغش
چو قلعی حل کرده لرزان نماید.
سهی سروش فتاده بر سر خاک
شده لرزان چنان کز باد خاشاک .
بوی کزان عنبر لرزان [یعنی گیسو] دهی
گر بدو عالم دهی ارزان دهی .
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وانکه دستی را تو لرزانی ز جاش
هر دو جنبش آفریده ٔ حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس .
ای بسا کس فریفته است این سیم
که تو لرزان برو چو سیمابی .
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست .
مَرمَر؛ لرزان از هر چیز. خلیج ؛ لرزان بدن . (منتهی الارب ). هِرکَولَة و هِرکُولَة، زن لرزان سرین . (منتهی الارب ). مثخبج ؛ لرزان گوشت .
- ترسان و لرزان ؛ از اتباع ، با ترس و لرز.