کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دوال باز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
دوالک باز
لغتنامه دهخدا
دوالک باز. [ دَ ل َ ] (نف مرکب ) دوال باز. آنکه با دوال و حلقه و قلاب بازی می کند و از مردم پول می گیرد. (یادداشت مؤلف ) (از برهان ) : به سم بوس براقت عرشیان محتاج و فتراکت به دست آویز این مشتی دوالک باز آویزان . ناصرخسرو.رگ آن خون بر او دوال اندازر...
-
دوالی
لغتنامه دهخدا
دوالی . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به دوال . آنچه از دوال باشد. دوالین . || آنکه با دوال کار دارد. || حیله گر. مکار. || شعبده باز. (از برهان ).
-
دوالک باز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] davālakbāz دوالباز؛ کسی که دوالکبازی کند: ◻︎ رگ آن خون بر او دوالانداز / راست چون زنگی دوالکباز (نظامی۴: ۵۷۳).
-
پرحیله
لغتنامه دهخدا
پرحیله . [ پ ُ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) مکار. آب زیرکاه . محیل .گُربز. نیرنگ باز. نرم بر. (برهان ). نرمه بر. ریمن . فریبنده . دغا. دغل . دغول . داغول . دوال باز. دوالک باز. فسونگر. کنوره . کنبورَه : قضا آمده بود وحال این مرد پرحیله پوشیده ماند. (تاریخ ب...
-
دوالک بازی
لغتنامه دهخدا
دوالک بازی . [ دَ ل َ ] (حامص مرکب ) دوال بازی . (برهان ) (جهانگیری ). نوعی بازی و قمار که با دوال و حلقه و قلاب صورت گیرد و آن چنان است که مقامران دوال را دولا پیچند و به نوعی تاه ساخته و پیچ داده بر زمین نهند و سپس دوال از آهن به دست دوال زننده دهن...
-
حمر
لغتنامه دهخدا
حمر. [ ح َ ] (ع مص ) پیراستن دوال . (منتهی الارب ). || پوست باز کردن گوسفند را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سلخ کردن گوسفند. (اقرب الموارد). || ستردن موی از سر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
تسمه بازی
لغتنامه دهخدا
تسمه بازی . [ ت َ م َ / م ِ ] (حامص مرکب ) دغلی و فریب و نوعی از قمار. (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). دغلی از قماربازی که مردم در آن بسیار فریب خورند و ظاهراً دوال بازی همین است . (آنندراج ). و رجوع به تسمه باز شود.
-
سرم
لغتنامه دهخدا
سرم . [ س ِ رَ ] (ترکی ، اِ) لفظ ترکی است بمعنی دوال خراشیده . (غیاث اللغات ). دوالی که روی آن را خراشیده باشند تا نرم شود و به همین مناسبت کسی را که از بسیاری کار دستها پینه بسته باشد سرم دست گویند. (آنندراج ) : از بهر پای باز تو صیاد لامکان از پشت ...
-
حمر
لغتنامه دهخدا
حمر. [ ح َ م َ ] (ع مص ) ناگوارد شدن اسب از خوردن جو و جز آن و متغیر گردیدن بوی دهن وی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سوختن مرد از خشم . || حمر دابة؛ کند گردیدن از فربهی مانند خر. (منتهی الارب ). || دوال پیراستن . || پوست باز گردانیدن گوسفند را....
-
تسمه
لغتنامه دهخدا
تسمه . [ ت َ م ِ ] (ترکی ، اِ) چرم خام و دوال چرمی باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). چرم خام و رشته های دراز چرم و دوال چرمی باشد. (آنندراج ). از ترکی تاسمه و معرب آن طسمه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : کنون آن باز پریده ست و مانده ست بدستش تسمه ای و جفت ز...
-
عذبة
لغتنامه دهخدا
عذبة. [ ع َ ذَ ب َ ] (ع اِ) چغزلاوه .(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، عذبات . (از اقرب الموارد). || شمله ٔ دستار. || سر شراک . سربند کفش از دوال . || چابق تازیانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رشته ٔ تازیانه . (برهان قاطع). گره تازیانه . (مهذب ال...
-
دم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dumb, dum] ‹دنب› (زیستشناسی) dom ۱. عضو بدن حیوان که در انتهای تنه و بالای مقعد او قرار دارد و در حیوانات چهارپا در پشت پای آنها آویزان است. در پرندگان پرهایی است که در انتهای بدن آنها میروید و در بعضی دراز و آویخته و در بعضی کوتاه ...
-
نشیب و فراز
لغتنامه دهخدا
نشیب و فراز. [ ن ِ / ن َ ب ُ ف َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) پست و بالا. دشت و کوه . سهل و جبل : رسیدند زی شهر چندان فرازسپه خیمه زد در نشیب و فراز. رودکی .شهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغاز سراپای جهان هرچه نشیب است و فراز. فرخی .ز مشکلات طریقت ع...
-
فراز
لغتنامه دهخدا
فراز. [ ف َ ] (ص ) پهن شده و پخش گردیده . || سرکش ، اعم از مردم نافرمان و اسب سرکش . || بلندشونده و بالارونده . || بلند. (برهان ).- به فراز شدن . فرازرفتن . رجوع بدین کلمات شود. || جمعآمده . (برهان ). در این معنی بیشتر با فعل های آمدن ، آوردن ، شدن ...
-
نشیمن
لغتنامه دهخدا
نشیمن . [ ن ِ م َ ] (اِ) جای . مقام . (صحاح الفرس ) (آنندراج ). جایگاه . قرارگاه . (ناظم الاطباء). جای نشستن . جای اقامت : مر او را به هر بوم دشمن نماندبدی را به گیتی نشیمن نماند. فردوسی .صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک خاک درش ملوک جهان را نشیمن اس...