کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تیزچنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
تیزچنگ
/tizčang/
معنی
آنکه چیزی را بهتندی و با چالاکی بگیرد.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
تیزچنگ
لغتنامه دهخدا
تیزچنگ . [ چ َ ] (ص مرکب ) دلاور و بهادر و کسی که چیزی را به جلدی و چابکی اخذ کند. (ناظم الاطباء). قوی پنجه . که دست و پنجه ٔ سخت نیرومند دارد. نیرومند. زورمند. چابک : که داری از ایرانیان تیزچنگ که پیش من آید بدین دشت جنگ . فردوسی .به پیش اندرون رستم...
-
تیزچنگ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] tizčang آنکه چیزی را بهتندی و با چالاکی بگیرد.
-
جستوجو در متن
-
نشخوارزن
لغتنامه دهخدا
نشخوارزن . [ ن َ / ن ُ خوا / خا زَ ] (نف مرکب ) آنکه نشخوار کند. که نشخوار زند. نشخوارکننده : ابیات سرخر است شترگربه ز آنکه هست نشخوارزن چو اشتر و چون گربه تیزچنگ . سوزنی .
-
بهاری
لغتنامه دهخدا
بهاری . [ ب َ ] (اِخ ) یکی از نجبای آن دیار [فارس ] و اسمش نوروزشاه . چندی حکومت قلعه ٔ هرموز به او مفوض بوده و دلیری تیزچنگ و چابک سوار و امیری خوش طبع. از او است : مه من کند به هرکس که رسد شکایت از من که کسی ز رحم ناگه نکند حکایت از من .(آتشکده ٔ آ...
-
تیزچنگال
لغتنامه دهخدا
تیزچنگال . [ چ َ ] (ص مرکب ) تیزچنگل . تیزچنگ : چنان اندیشد او از دشمن خویش چو باز تیزچنگال ازکراکا. دقیقی .یعنی دَدَگان مرا به دنبال هستند سگان تیزچنگال . نظامی .عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی . سعدی .رجوع...
-
کامجوی
لغتنامه دهخدا
کامجوی . (نف مرکب ) کامران . (آنندراج ). کامروا. کامیاب . برمراد و آرزو رسیده . طالب آمال و امانی : اگر دادده باشی ای نامجوی شوی بر همه آرزو کامجوی . فردوسی .امیران کامران ، دلیران کامجوی هزبران تیزچنگ ، سواران کامکار. فرخی .شاد بادی بر هواها کامران ...
-
خشم آلود
لغتنامه دهخدا
خشم آلود. [ خ َ / خ ِ ] (ن مف مرکب ) غضبناک . خشمناک . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). خشمگین . غضب آلود. مغضب . (یادداشت بخط مؤلف ) : روباهان را زهره نباشد از شیر خشم آلود. (تاریخ بیهقی ).قلاده نیم گسل گشت و شیر خشم آلود. اثیرالدین اخسیکتی .وحشی تیزچنگ ...
-
رنگ گرفتن
لغتنامه دهخدا
رنگ گرفتن . [ رَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) رنگ پذیرفتن . رنگ برداشتن . (آنندراج ) (بهار عجم ). رجوع به رنگ پذیرفتن و رنگ برداشتن شود : ز روی من چو سر کوی او نشان گیردز شرم یاسمنش رنگ ارغوان گیرد. سیدحسن شرفی (از آنندراج ). || رنگ دادن و رنگ گرفتن یا رن...
-
برشده
لغتنامه دهخدا
برشده . [ ب َ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بالارفته . بلندشده . (آنندراج ) (انجمن آرا). بررفته . (انجمن آرای ناصری ). برافراشته . بلند. رفیع. رفیعه . مرفوع . مرفوعه . مرتفع. مرتفعه . (یادداشت مؤلف ) : از این برشده تیزچنگ اژدهابمردی و دانش که یابد رها....
-
تیزدم
لغتنامه دهخدا
تیزدم . [ دَ ] (ص مرکب ) آنکه دارای نفس تند و سوزان باشد. (ناظم الاطباء). خشمناک : چو شیر ژیان شد بر پیلسم برآویخت با آتش تیزدم . فردوسی .برفتم بسان نهنگ دژم مرا تیزچنگ و ورا تیزدم . فردوسی .بغرید چون تیزدم اژدهابزد خنجرآمد ز دستش رها. فردوسی .چون تن...
-
نشستنگه
لغتنامه دهخدا
نشستنگه . [ ن ِ ش َ ت َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) جای نشستن . آنجا که بر آن می نشینند : کجا فرش را مسند و مرقد است تهمتن بیامد به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان . فردوسی .نشستنگه فضل بن احمد است . فردوسی .نهادندبر پشتشان تخت زرنشستنگه شاه با تاج و فر.فرد...
-
شترگربه
لغتنامه دهخدا
شترگربه . [ ش ُ ت ُ گ ُ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) اشترگربه . هر چیز مخالف و نامتناسب و نامتجانس را گویند. (برهان ). هر چیز مخالف و نامناسب و نامشابه . (غیاث اللغات ). هرچیز ناموافق و نامتناسب و مخالف بزرگ و کوچک مثل شتر و گربه . (انجمن آرا) (آنندراج ). ...
-
شگال
لغتنامه دهخدا
شگال . [ ش َ ] (اِ) شغال . (آنندراج ) (از برهان ) (غیاث ) (از فرهنگ جهانگیری ). جنسی از روباه و به سگ ماند و سرخ گون باشد و موی او نیز با موی روباه بیامیزند. (لغت فرس اسدی ). شغا : امیران کامران دلیران کامجوی هزبران تیزچنگ سواران کامکاریکی پیش او به ...
-
بیدار شدن
لغتنامه دهخدا
بیدار شدن . [ ش ُ دَ] (مص مرکب ) از خواب برخاستن . (ناظم الاطباء). تیقظ.(ترجمان القرآن ). استیقاظ. (المصادر زوزنی ). سر از خواب برداشتن . سر برگرفتن از خواب . سر از خواب برکردن . سر از خواب تهی شدن . از خواب درآمدن : چو از خواب گودرز بیدار شدستایش کن...