نشستنگه . [ ن ِ ش َ ت َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) جای نشستن . آنجا که بر آن می نشینند :
کجا فرش را مسند و مرقد است
تهمتن بیامد به زابلستان
نشستنگهی ساخت در گلستان .
نشستنگه فضل بن احمد است .
نهادندبر پشتشان تخت زر
نشستنگه شاه با تاج و فر.
ده اشتر نشستنگه شاه را
به دیبا بیاراسته گاه را.
نشستنگهی سازمش ز این سریر
که باشد بر او جاودان جای گیر.
|| محل اقامت . مسکن :
کنون جای سختی و جای بلاست
نشستنگه تیزچنگ اژدهاست .
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
نشستنگه مردم نیکبخت .
نشستنگه سوکواران بدی
بدو در سکوبا و مطران شدی .
نشستنگهی ز آن طرف بازجست
که دارد نشیننده را تندرست .
|| مقر. مستفر. پای تخت :
تن خویش را از در فخر کرد
نشستنگه خویش اصطخر کرد.
برآورده ٔ سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ .
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی .
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان .
|| مجلس . بزم :
ز یک سو نشستنگه کام را
دگرسوی از بهر آرام را.
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند.
بفرمود تا خوان بیاراستند
نشستنگه رود و می خواستند.
|| بارگاه . قصر :
نشستنگهی برفرازم به ماه
چنان چون بود درخور تاج و گاه .
رخ شاه تابان به کردار هور
نشستنگهش را ستونها بلور.
نشستنگهی بود ایوان چهار
ز هر گوهر آراسته چون بهار.