کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اخماس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اخماس
لغتنامه دهخدا
اخماس . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ خُمس . پنج یک ها.- اخماس غنائم ؛ خمسها که از غنائم دهند.- اخماس معادن ؛ خمسی که بصدقه از حاصل معادن دهند. || هما فی بُرْدَة اخماس ؛ نزدیک یکدیگر و مجتمع و با هم دوستند، یا فعل هر دو یک است که از آن با هم متشابه میشوند گویا...
-
اخماس
لغتنامه دهخدا
اخماس . [ اِ ] (ع مص ) پنج شدن . || خداوند شتران خمس شدن . || پنجم بآب آمدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی ). || در بیت ذیل سنائی این صورت آمده است و مکسور یا مفتوح بودن همزه ٔ آن نیز معلوم نیست ظاهراً از اصطلاحات تجوید یا نقطه و شکل است : به اخماس و به اع...
-
جستوجو در متن
-
اخماسی
لغتنامه دهخدا
اخماسی . [ اَ ] (ص نسبی ) صورت بخش کردن به اخماس .
-
محمیة
لغتنامه دهخدا
محمیة. [ م َ می ی َ ] (اِخ ) ابن جزٔبن عید یغوث زبیدی . صحابی و از مهاجران به حبشه است و آنجا عامل رسول اﷲ (ص ) بر تقسیم اخماس غنائم بود و پیامبر اسلام بر او اعماد داشت . جنگ مریسیع و بدر را دریافت و در فتح مصر حاضر بود و بدانجا ساکن شد و احتمالاً هم...
-
بردة
لغتنامه دهخدا
بردة. [ ب ُ دَ ] (ع اِ) یکی برد. و آن جامه ٔ خطدار است . ج ، اَبراد، اَبْرُد، بُرود. (از منتهی الارب ). واحد برد به معنی جامه ٔ مخطط. (از اقرب الموارد). || گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا در خود پیچند. ج ، بُرْد. (منتهی الارب ). گلیم خط جرد. (مهذب الا...
-
اصفهانی
لغتنامه دهخدا
اصفهانی . [ اِ ف َ ] (اِخ ) علی اکبربن محمدباقر ایجی اصفهانی . از حکیمان و عالمان شیعه ٔ امامیه بود و بسال 1232 هَ .ق . در اصفهان درگذشت . او راست : الرد علی زین الدین احسائی در حکمت و کلام . الرد علی الفادری النصرانی . المورد للشبهات علی دین الاسلام...
-
خمس
لغتنامه دهخدا
خمس . [ خ ُ ] (ع اِ) پنج یک . (ناظم الاطباء). یک پنجم . (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، اَخماس . || (اصطلاح فقه ) بدان که در هفت چیز به مذهب حضرت صادق (ع ) خمس واجب است : اول : غنائم دارالحرب و اگرچه اندک باشد. دوم : معادن و یاقوت و زبرجد و سرمه و قیر و نف...
-
اعشار
لغتنامه دهخدا
اعشار. [ اِ ] (ع مص ) عشراء شدن ناقة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عُشراء (ده ماهه یا هشت ماهه ) شدن شتر. (از اقرب الموارد). || صاحب شتران خورنده یک عشر گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شتران کسی عِشر (ده روز یا نه روز ...
-
پنج
لغتنامه دهخدا
پنج . [ پ َ ] (عدد، ص ، اِ) عددی از یکانها پس از چهار و پیش از شش (با کلمه ٔ یونانی پنت اصل مشترک دارد، هم چنین با کلمه ٔ پنجه سانسکریت ). خَمس . خَمسة. (منتهی الارب ). نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «5»و در حساب جمّل از آن به 5 عبارت کنند : شاعر که دید...
-
درزدن
لغتنامه دهخدا
درزدن . [ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) زدن . ضرب : ای خردمند هوش دار که خلق بس به اسداس در زدند اخماس . ناصرخسرو.به قندیل قدیمان در زدن سنگ به کالای یتیمان برزدن چنگ . نظامی .- آتش درزدن ؛ آتش افروختن : گویی که در زدند هزاران جای آتش بگرد خرمن نیلوفر. ناصر...
-
لقیط
لغتنامه دهخدا
لقیط. [ ل َ ] (اِخ ) ابن زرارةبن عدس الدارمی تمیمی ، مکنی به ابونهشل . فارس و شاعر جاهلی . از اشراف قوم خود بوده است . اخبار بسیار دارد. و در جنگ «شعب جبله » نه سال پیش از تولد نبی اکرم کشته شده است . (الاعلام زرکلی ج 3). «هو لقیطبن زرارةبن عدس الحنظ...
-
غنیمت
لغتنامه دهخدا
غنیمت . [ غ َ م َ ] (ع اِ) اموالی که مسلمانان در جهادبا کفار حربی به دست آورند. مال و خواسته که از دشمن گرفته شود. غنیمة. رجوع به غنیمة شود : غنیمت بر او بخش کو جنگ جست بمردی دل از جان شیرین بشست . فردوسی .غنیمت همه بهر لشکر نهادنیامدش از آکندن گنج ی...
-
محضر
لغتنامه دهخدا
محضر. [ م َ ض َ ] (ع اِ) حضور. (غیاث ) (ناظم الاطباء).حاضر شدن . (آنندراج ). || وقت حاضر آمدن . (غیاث ). هنگام حاضر شدن . (ناظم الاطباء). || جای بازگشتن به آب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || جای حاضر آمدن . (غیاث ). جای حاضر شدن . (ناظم الاطباء)....
-
ادغام
لغتنامه دهخدا
ادغام . [ اِ ] (ع مص ) فراگرفتن : اِدغام ِ حرّ یا برد کسی را؛ فراگرفتن سرما یا گرما او را. || لقمه را نخائیده فروبردن از ترس اینکه دیگران در طعام بر وی سبقت گیرند. خوردن چیزی بی جاویدن . (غیاث ). || درآوردن لجام را در دهان اسب . لگام در دهن اسب زدن ....