کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گرستن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
گرستن
/gerestan/
معنی
= گریستن
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
گرستن
لغتنامه دهخدا
گرستن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص ) مخفف گریستن است که گریه کردن باشد. (غیاث ) (برهان ) (آنندراج ) : کسی را که در دل بود درد و غم گرستنش درمان بود لاجرم . فردوسی .خروشید و بگرست و نالید زارتو گفتی شدش دیده ابر بهار. شمسی (یوسف و زلیخا).هیچ چشمی نشناسم که نه...
-
گرستن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر) [قدیمی] gerestan = گریستن
-
گرستن
فرهنگ فارسی معین
(گِ رِ تَ) (مص ل .) مخفف گریستن .
-
جستوجو در متن
-
نگرستن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) [قدیمی] negarestan = نگریستن: ◻︎ منگر اندر بتان که آخر کار / نگرستن گرستن آرد بار (سنائی: ۱۲۵).
-
تباکی
لغتنامه دهخدا
تباکی . [ ت َ ] (ع مص ) گرستن نمودن . (زوزنی ). خود را گریان نمودن . خویشتن چون گریانی ساختن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). گریه ٔ دروغ نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خود را بشکل گریه کننده درآوردن . (فرهنگ نظام ).
-
نابهنگام
لغتنامه دهخدا
نابهنگام . [ ب ِ هََ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) نه بوقت . نه بوقت خود. نه بهنگام . نه بوقت سزاوار. بی وقت . بی موقع : نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامه ٔ نیسان شدنم نگذارند. خاقانی . || نابجای . نه بجای خود.نه آنجا که باید. بیمورد. بیجا : گرستن ...
-
مضمحل
لغتنامه دهخدا
مضمحل . [ م ُ م َ ح ِل ل ] (ع ص ) نیست و محو شونده و ناچیز و سست . (غیاث ) (آنندراج ). نیست و نابود و پراکنده و پریشان و منتشر و ناپدید و نابود و محو شده و برطرف شده و ناچیز. (ناظم الاطباء).- مضمحل شدن ؛ نیست و نابود شدن : و از گرستن رطوبات زجاجی و ...
-
نگرستن
لغتنامه دهخدا
نگرستن . [ ن ِ گ َ رِ ت َ ] (مص ) مخفف نگریستن . دیدن . نگاه کردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نظر کردن . نظاره کردن . نگریدن . (یادداشت مؤلف ) : منگراندر بتان که آخر کارنگرستن گرستن آرد بار. سنائی .بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد....
-
دست کردن
لغتنامه دهخدا
دست کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دست فروبردن در، چنانکه دست در جیب کردن یا دست به کیسه کردن یا دست درون ظرف طعام و غیره کردن . دست بردن . دست دراز کردن . دست زدن : تنها نتوانست رفتن ، چه بر مائده ٔ قدس به تنها دستی کردن ، خرده ای بزرگ دانست . (منش...
-
منحل
لغتنامه دهخدا
منحل . [ م ُ ح َل ل ] (ع ص ) گشاده شونده . (غیاث ) (آنندراج ). گره گشاده . (ناظم الاطباء). بازگشته . گشاده . گشوده . از هم باز شده . (یادداشت مرحوم دهخدا).- منحل گردیدن ؛ از هم گشودن . ازهم گسیخته شدن : اگر در خیال جبال یک نفس نقش آن تصور گیرد، اجزا...
-
نوحه گر
لغتنامه دهخدا
نوحه گر. [ ن َ / نُو ح َ / ح ِ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه نوحه می کند. (ناظم الاطباء). که فغان و شیون و زاری کند : من که خاقانیم به باغ جهان عندلیبم ولیک نوحه گرم . خاقانی .دیدم صف ملائکه ٔچرخ نوحه گرچندان که آن خطیب سحر در خطاب شد. خاقانی .چنان غریو برآور...
-
جان پرور
لغتنامه دهخدا
جان پرور. [ جام ْ پ َرْ وَ ] (نف مرکب ) پرورنده ٔ روان . (ناظم الاطباء). روح پرور. آنچه جان را پرورش دهد. آنکه یا آنچه باعث تیمار جان شود : تو از معنی همان بینی که از بستان جان پرورز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا. ناصرخسرو.هر بوسه کزو بقهر بستا...
-
دلفروز
لغتنامه دهخدا
دلفروز. [ دِ ف ُ ] (نف مرکب ) دل فروزنده . دل افروز. نشاطانگیز و فرحت خیز. (آنندراج ). روشن کننده ٔ دل . مایه ٔ انشراح صدر. روشن کننده ٔ قلب . مفرح القلب . دل شادکننده . شادی بخش : روان اندر او گوهر دلفروزکزو روشنایی گرفته ست روز.فردوسی .چو چندی بدین...
-
فروز
لغتنامه دهخدا
فروز. [ ف ُ ] (اِ) تابش و روشنی و فروغ آفتاب و غیره . (برهان ) : زمان خواست زو نامور هفت روزبرفت آنکه بودش ز دانش فروز. فردوسی .- پرفروز ؛ پرتابش . بسیار روشن : عالم از سر زنده گشت و پرفروزای عجب آنروز روز،امروز روز. مولوی . || (نف ) مخفف فروزنده . ت...