جان پرور. [ جام ْ پ َرْ وَ ] (نف مرکب ) پرورنده ٔ روان . (ناظم الاطباء). روح پرور. آنچه جان را پرورش دهد. آنکه یا آنچه باعث تیمار جان شود :
تو از معنی همان بینی که از بستان جان پرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا.
هر بوسه کزو بقهر بستانم
چون آب حیات هست جان پرور.
مرا تا دل بود دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جان پرور تو باشی .
بشیرین سخنهای جان پرورت
خداوند بودم شدم چاکرت .
داد بدو کاین می جان پرور است
زهر مدانش که به از شکر است .
بیا ساقی آن می که جان پرور است
بمن ده که جان مرادرخور است .
پی از هر خسی سایه پرورد بگسل
نظر بر عزیزان جان پرور افکن .
در آینه دریغ بود صورتی کزو
بیند هزار صورت جان پرور آینه .
دولت جان پرورست صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره ٔ بی انتظار.
درختست بالای جان پرورش
ولد میوه ٔ نازنین بر سرش .
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
و مشهور است مواضع جان پرور ومقامات متفرجات دلخواه ... (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 24).
جان پروراست قصه ٔ ارباب معرفت
روزی برو بپرس و حدیثی بیا بگو.
- نسیم جان پرور ؛ باد ملایمی که روان را نشاط و شادابی بخشد. رجوع به جان پروردن شود.