کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چهره مالیدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
portrait
تکچهره
واژههای مصوّب فرهنگستان
[هنرهای تجسمی] بازنمایی چهره یا نیمتنه یا شکل کامل یک فرد بهتنهایی
-
face orientation, facing
سوی چهره
واژههای مصوّب فرهنگستان
[باستانشناسی] وضعیت قرار گرفتن سر و بهتبعِ آن صورت نسبت به راستای بدن
-
چهره پرداز
فرهنگ فارسی معین
( ~. پَ)(ص فا.) صورتگر، نقاش .
-
گل چهره
فرهنگ فارسی معین
(چِ رِ یا رَ) (ص مر.) آن که چهره اش در لطافت و طراوت به گل ماند.
-
تاریک چهره
لغتنامه دهخدا
تاریک چهره . [ چ ِ رَ/ رِ ] (ص مرکب ) سیه روی مانند شب . (ناظم الاطباء).
-
سمن چهره
لغتنامه دهخدا
سمن چهره . [ س َ م َ چ ِ رَ /رِ ] (ص مرکب ) سمن پیکر. (ناظم الاطباء) : از آواز ابریشم و بانگ نای سمن چهرگان پیش خسرو بپای .فردوسی .
-
مه چهره
لغتنامه دهخدا
مه چهره . [ م َه ْ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) ماه چهره . با رخساری چون ماه . زیباروی : بدو گفتم که ای مه چهره مگذارکه از گلزار تو ریحان برآید. عطار.بگیر طره ٔ مه چهره ای و قصه مخوان که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است .حافظ.
-
ماه چهره
لغتنامه دهخدا
ماه چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) ماه چهر : سوی دختر اردوان شد ز راه دوان ماه چهره بشد نزد شاه . فردوسی .هیون ازبر ماه چهره براندبزد دست و چنگش به خون برفشاند. فردوسی .تن ماه چهره گرانی گرفت روان زاد سروش نوانی گرفت . اسدی .چونکه ماهان به ماه درپی...
-
بت چهره
لغتنامه دهخدا
بت چهره . [ ب ُ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) که صورت چون بت دارد. بت روی . خوبروی . زیبا : او تکیه زده بر چمن باغ و پیش اوآزادگان نشسته و بت چهرگان بپای . فرخی .بت چهرگان چابک چونانکه زلفشان باشد همیشه بر سمن ساده مشکسای .فرخی .
-
تیره چهره
لغتنامه دهخدا
تیره چهره . [ رَ / رِ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) سیه چرده و آنکه دارای سیمای مکدر باشد. (ناظم الاطباء). تیره چهر. رجوع به ماده ٔ قبل و تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
خطوط چهره
لغتنامه دهخدا
خطوط چهره . [ خ ُطِ چ ِ رَ / رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چین و چروکی که در صورت و سیما می باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خوب چهره
لغتنامه دهخدا
خوب چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوبروی . خوش سیما. خوش صورت : چو کشته شد آن خوب چهره سوارز گردان بگردش هزاران هزار.دقیقی .چو آمد بنزدیک کاوس شاه دل آرای وآن خوبچهره سپاه . فردوسی .چو آن خوبچهره ز خیمه براه بدید آن رخ پهلوان سپاه . فردوسی .بسی خو...
-
چهره آراستن
لغتنامه دهخدا
چهره آراستن . [ چ ِ رَ / رِ ت َ ] (مص مرکب ) زیب و زینت دادن رخسار. آرایش کردن روی . تزیین رخسار کردن : به دولت چهره ٔ نعمت بیارای به نعمت خانه ٔ همت بپاکُن . منوچهری .|| نقش صورت کردن . تصویر کشیدن . رخ سازی کردن .
-
چهره برافروختن
لغتنامه دهخدا
چهره برافروختن .[ چ ِ رَ / رِ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) صورت را جمال بخشیدن . به گلگونه آرایش رخسار کردن . آراستن رخسار. گلگونه کردن رخسار. همانند گل کردن رخسار : نه هر که چهره برافروخت دلبری داندنه هر که آینه سازد سکندری داند.حافظ.
-
چهره برق
لغتنامه دهخدا
چهره برق . [ چ ِ رِ ب َ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل . در 3هزارگزی جنوب باختری و 6 هزارگزی راه شوسه ٔ اردبیل به تبریز واقع شده . کوهستانی و معتدل است . 344 تن سکنه دارد. از چشمه آبیاری میشود، محصولش غلات و شغل اهالی زرا...