خوب چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوبروی . خوش سیما. خوش صورت :
چو کشته شد آن خوب چهره سوار
ز گردان بگردش هزاران هزار.
چو آمد بنزدیک کاوس شاه
دل آرای وآن خوبچهره سپاه .
چو آن خوبچهره ز خیمه براه
بدید آن رخ پهلوان سپاه .
بسی خوبچهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هر گونه ساز.
گر دوستدار مایی ای ترک خوبچهره
زین بیش کرد باید با مات خواستاری .
گاهی ز درد عشق پس خوبچهرگان
گاهی ز حرص مال پس پادشا شدم .