کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چاره شناس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
راهجو
فرهنگ نامها
(تلفظ: rāh ju) (در قدیم) بلد راه ، راه شناس ؛ (به مجاز) چاره جو ؛ تندرو ، تیزتک .
-
دان
لغتنامه دهخدا
دان . (نف مرخم ) مخفف داننده است ، صفت فاعلی از دانستن . ترکیبات ذیل که بترتیب الفباء مرتب داشته شده شاهد این معنی کلمه ٔ دان است در ترکیب با کلمات دیگر:- آداب دان ؛ داننده ٔ آداب . آشنا به آداب . رسم دان .- ادادان ؛ داننده ٔ ادا : هر چه در خاطر عا...
-
مراس
لغتنامه دهخدا
مراس . [ م ِ ] (ع اِ)سختی . شدت . (منتهی الارب ). || (مص ) بسیار کوشیدن . (فرهنگ خطی ). سخت کوشی : سلطان چون حدت باس و شدت مراس آن قوم مشاهده کرد بر پشته فرودآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 268). || مروسیدن . (از منتهی الارب ). ممارست . معالجه . (یادداشت...
-
راهجوی
لغتنامه دهخدا
راهجوی . (نف مرکب ) مخفف راه جوینده . جوینده ٔ راه . (ناظم الاطباء). راه جوینده . (یادداشت مؤلف ). راه جو. خواهان راه . خواهان یافتن و سپردن راه . خواهان تسلط بر راه . شتابنده . تندرو راه شناس : چو سیصد پرستار با ماهروی برفتند شادان دل و راهجوی . فر...
-
پاک یزدان
لغتنامه دهخدا
پاک یزدان . [ ی َ ] (اِ مرکب ) یزدان پاک . خداوند پاک . قدّوس : بزرگی کن و چاره ٔ ما بسازهم از پاک یزدان نه ای بی نیاز. فردوسی .نه از پاک یزدان نکوهش بودنه شرم از یلان چون پژوهش بود. فردوسی .ازین بگذری سفله آنرا شناس که از پاک یزدان ندارد هراس . فردو...
-
منجم
لغتنامه دهخدا
منجم . [ م ُ ن َج ْ ج ِ ] (ع ص ) ستاره شناس . (دهار). ستاره شناس و وقت شناس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ستاره شناس . دانای علم نجوم . کسی که تقویم می نویسد و آن راترتیب می دهد. (از ناظم الاطباء). آنکه مواقیت و سیر ستارگان را اندازه گیرد برای دانستن ...
-
زبان دان
لغتنامه دهخدا
زبان دان . [ زَ ] (نف مرکب ) اهل زبان . مترجم و کسی که زبانهای متعدد میداند. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که همه ٔ زبانها را بداند. (برهان قاطع). آنکه همه ٔ زبانها را داند و بیان و ترجمه تواند. (انجمن آرای ناصری ). آنکه زبانها را بداند و بیان و ترجم...
-
راه زدن
لغتنامه دهخدا
راه زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) قطع راه کردن . غارت کردن و تاراج نمودن در راه . (ناظم الاطباء). لخت کردن کاروانیان در سفر. قطع طریق . (یادداشت مؤلف ). تاراج نمودن اموال و اسباب مسافران و گمراه کردن آنها. (از آنندراج ) (ارمغان آصفی ) (بهار عجم ). فریب...
-
منی
لغتنامه دهخدا
منی . [ م َ] (حامص ) در فارسی تکبر و خودبینی . مرکب از «من » و «یاء» مصدری . (غیاث ) (آنندراج ). تکبر و غرور و فخریه و لاف زنی و خودپرستی و خودبینی و ستایش از خود. (ناظم الاطباء). عجب . تکبر. استکبار. برترمنشی . بزرگ منشی .کبر و غرور. (از یادداشت مرح...
-
خلوت
لغتنامه دهخدا
خلوت . [ خ َل ْ وَ ] (ع اِ) انزوا. عزلت . (یادداشت بخط مؤلف ) : هزار زاره کنم نشنوند زاره ٔ من به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم . دقیقی .خلوتی کز فقر سازی خیمه ٔ مهدی شناس زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان . خاقانی .این یکشبه خلوت که به هر هفته مرا هس...
-
نخست
لغتنامه دهخدا
نخست . [ ن ُ خ ُ / ن َ خ ُ ] (ص ، ق ) اول . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). ابتدا. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آغاز. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : نماند دل سنگ و سندان درست بر و یال کوبنده باید نخست . فردوسی .همه بر دل اندیشه این...
-
دوستی
لغتنامه دهخدا
دوستی . (حامص ) حالت و صفت و عمل دوست . محبت و مودت و خیرخواهی و رفاقت و یاری . مهر. ود. وداد. موالات . ولاء. الف . الفت . خلت . اخاء. مواخات . حبابت . خلاف خصومت . مقابل دشمنی . ضد دشمنی و عداوت و بغض . (یادداشت مؤلف ). محبت . یگانگی . صداقت . ولا....
-
لرزان
لغتنامه دهخدا
لرزان . [ ل َ ] (نف ، ق ) نعت فاعلی از لرزیدن . لرزنده . در حال لرزیدن . مرتجف . متزلزل . مرتعد. مرتعش .مترجرج . رجراج . رَجراجة. (منتهی الارب ) : بالا چون سرو نورسیده بهاری کوهی لرزان میان ساق و میان برصبر نماندم چو این بدیدم گفتم خه که جز از مسکه خ...
-
خرسند
لغتنامه دهخدا
خرسند. [ خ ُ س َ ] (ص ) همیشه خوش . خشنود. (برهان قاطع). شادان . راضی . (غیاث اللغات ) . شادمان . شادکام . (یادداشت بخط مؤلف ) : کیست بگیتی ضمیر مایه ٔ ادبارآنکه به اقبال او نباشد خرسند. رودکی .تن خویش بر برگ خرسند کن بدانش دلت را یکی پند کن . فردوس...
-
مرهم
لغتنامه دهخدا
مرهم . [ م َ هََ ] (ع اِ) آنچه بر جراحت نهند. معرب است یا مشتق از رِهمة است به معنی باران ضعیف ، بسبب نرمی آن و بدان جهت که مرهم طلای نرم است که بر جراحت مالند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). داروی نرم که برجراحت بندند. (دهار).معرب ملهم یا ملغم...