کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نَدْعُ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
نَدْعُ
فرهنگ واژگان قرآن
تا بخوانیم - تا دعوت کنیم(جزمش به دليل جواب واقع شدن براي جمله قبلي است )
-
واژههای همآوا
-
ندا
فرهنگ نامها
(تلفظ: nedā) (عربی) صدای بلند ، آواز ، بانگ .
-
ندا
لغتنامه دهخدا
ندا. [ ن َ ] (ع اِ) تری . نم . (غیاث اللغات ). رجوع به ندی شود. || پیه . شحم . (از بحر الجواهر). رجوع به ندی شود.
-
ندا
لغتنامه دهخدا
ندا. [ ن ِ ] (از ع ، اِ) بانگ . فریاد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز. (آنندراج ). اعلان . (ناظم الاطباء). نداء : می شنیدی ندای حق و جواب بازدادی چنانکه داد کلیم . ناصرخسرو.به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت نصیب نفس من آید نوید ملک بقا. خاقانی .این ...
-
ندء
لغتنامه دهخدا
ندء. [ ن َدْءْ ] (ع مص ) ناپسند داشتن چیزی را. و صواب آن بَذْء است . (منتهی الارب ). رجوع به بَذْء شود. || بر آتش انداختن گوشت را یا فروپوشیدن گوشت را در آتش . (منتهی الارب ). در آتش انداختن یا در زیر آتش کردن گوشت را. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ...
-
ندء
لغتنامه دهخدا
ندء. [ ن ُ دَءْ ] (ع اِ) ج ِ نُداءة. رجوع به نداءة شود.
-
ندا
واژگان مترادف و متضاد
آواز، آوا، بانگ، جار، صدا، صلا، صوت
-
ندا
فرهنگ فارسی معین
(نِ) [ ع . نداء ] (اِ.) بانگ ، آواز.
-
ندا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] nedā آواز؛ بانگ.〈 ندا آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] خطاب آمدن.〈 ندا دادن: (مصدر لازم) [قدیمی] آواز دادن؛ آواز کردن.
-
ندا
واژهنامه آزاد
(کشکک فارس) داستان.
-
جستوجو در متن
-
انداع
لغتنامه دهخدا
انداع . [ اِ ] (ع مص ) پیروی خوی ناکسان کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پیروی کردن از اخلاق افراد پست . (از اقرب الموارد). و رجوع به ندع شود.
-
لحمک لحمی بودن
لغتنامه دهخدا
لحمک لحمی بودن . [ ل َ م ُ ک َ ل َ دَ ] (مص مرکب ) (... با کسی ) اقتباس از حدیث شریف خطاب به امیرالمؤمنین علی (ع ) «لحمک لحمی و دمک دمی ...؛ گوشت تو گوشت من و خون تو خون من است ». به معنی سخت یگانه و دوست بودن . دوست جانی بودن : لحمک لحمی نبیش گفت و...
-
لحم
لغتنامه دهخدا
لحم . [ ل َ / ل َ ح َ ] (ع اِ) گوشت . ج ، لحام و الحم و لحوم و لحمان . (منتهی الارب ) : بیندازی عظام و لحم و شحمم رگ و پی همچنان و جلد مقشور. منوچهری .نفس باداست و جسمت خاک و لحمت آب وخون آتش چو رعد آواز و خنده برق و پشتت کوه و خوی باران . ناصرخسرو.ب...