کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مِلْحٌ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مِلْحٌ
فرهنگ واژگان قرآن
آبي که طعمش بر گشته باشد
-
واژههای مشابه
-
ملح
واژگان مترادف و متضاد
۱. نمک ۲. ملاحت
-
ملح
فرهنگ فارسی معین
(مُ لِ) [ ع . ] (اِفا.) اصرار ورزنده ، الحاح کننده .
-
ملح
فرهنگ فارسی معین
(مِ) [ ع . ] (اِ.) نمک . ج . املاح و ملاح .
-
ملح
لغتنامه دهخدا
ملح . [ م َ ] (ع مص ) نمک به اندازه در طعام کردن . (تاج المصادر بیهقی ). نمک کردن دیگ و ماهی را به اندازه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). نمک ریختن در دیگ به اندازه . (از ناظم الاطباء). || شوره دادن چهارپای را. (تاج المصادربیهقی ). شور...
-
ملح
لغتنامه دهخدا
ملح . [ م َ ل َ ] (ع اِ) آماس پاشنه ٔ اسب . || سپید سیاهی آمیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برکه ٔ نمکدار. (از دزی ج 2 ص 610). || (مص ) درپای ستور درد و عیب بودن . (از ذیل اقرب الموارد).
-
ملح
لغتنامه دهخدا
ملح . [ م َ ل ِ ] (ع ص ) زمین نمکدار. زمینی که از آن نمک به دست آورند. (ازدزی ج 2 ص 610).
-
ملح
لغتنامه دهخدا
ملح . [ م ِ ] (ع اِ) نمک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نمک طعام و مذکر و مؤنث هر دو می آید ولی بیشترمؤنث می باشد. ج ، مِلاح . املاح . ملحة [ م ِ ل َ ح َ / م ِح َ ]. مِلَح . (ناظم الاطباء). نمک طعام . تصغیر آن مُلَیحة است . ج ، مِلاح . (از اقرب الموا...
-
ملح
لغتنامه دهخدا
ملح . [ م ِ ل َ ] (ع اِ) ج ِ مِلْح . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مِلْح شود.
-
ملح
لغتنامه دهخدا
ملح . [ م ُ ل ِح ح ] (ع ص ) مبالغه کننده در کاری . (غیاث ).مبرم و ستیهنده در سؤال و درخواست و در طلب چیزی . (ناظم الاطباء). آنکه الحاح ورزد در سؤال و جز آن . الحاح کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به الحاح شود. || دابة ملح ؛ستوری که چون ...
-
ملح
لغتنامه دهخدا
ملح . [م ُ ل َ ] (ع اِ) ج ِ مُلحَة، به معنی سخن خوش و نمکین .(منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : این بیتها از لطایف ملح اوست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 281). و رجوع به مُلحَة شود.
-
ملح
دیکشنری عربی به فارسی
نمک طعام , نمک ميوه , نمک هاي طبي , نمکدان , نمکزار , نمک زده ن به , نمک پاشيدن , شور کردن
-
ملح
دیکشنری عربی به فارسی
ضروري , مبرم , محتاج به اقدام يا کمک فوري , فشاراور , بحراني , مصر , تحميلي , سمج , عاجز کننده , سماجت اميز , مزاحم
-
ملح
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: ملاح و املاح و مِلَح] (شیمی) melh نمک.