کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فأو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
فأو
لغتنامه دهخدا
فأو. [ ف َءْوْ ] (اِخ ) راهی است بین قارتین و ناحیةالدر. (از معجم البلدان ).
-
فأو
لغتنامه دهخدا
فأو. [ ف َءْوْ ] (اِخ ) موضعی است به ناحیه ٔ دَوْلَج . (منتهی الارب ).
-
فأو
لغتنامه دهخدا
فأو. [ ف َءْوْ ] (ع مص ) زدن و شکافتن . || شکافتن سر به زخم شمشیر. (منتهی الارب ). رجوع به فأی شود. || (اِ) شکاف و فرجه میان دو کوه . || زمین سپرده ٔ نرم میان دو زمین سنگلاخ سوخته . || شیب . || جای فروشدن آفتاب . || تنگ جای وادی که به سوی جای فراخ ...
-
فأو
لغتنامه دهخدا
فأو.[ ف َءْوْ ] (اِخ ) دهی است به صعید. (منتهی الارب ).
-
واژههای مشابه
-
فاو
لغتنامه دهخدا
فاو. (اِخ ) دهی است به صعید مقابل قاو. (منتهی الارب ). بدون همزه ، نام قریه ای است در صعید مشرق میل ، در برّ. (معجم البلدان ).
-
جستوجو در متن
-
دیر ابوبخوم
لغتنامه دهخدا
دیر ابوبخوم . [ دَ رِ اَ ب َ] (اِخ ) دیری است قدیم به صعید مصر در قریه ای بنام فاو و در نزد نصاری محترم است . (از معجم البلدان ).
-
قصر کلیب
لغتنامه دهخدا
قصر کلیب . [ ق َ رِ ک ُ ل َ ] (اِخ ) (قصر بنی کلیب ) دهی است در صعید مصر در مشرق نیل نزدیک فاو. (معجم البلدان ).
-
لغزان
لغتنامه دهخدا
لغزان . [ ل َ ] (نف ) لخشان . لغزنده . لیز. در حال لغزیدن . اَملس . نسو. نسود. عَثور. لزج . لَجز. قرقر. زُهلول . (منتهی الارب ) : آب کندی دور و بس تاریک جای لغزلغزان چون در او بنهند پای . رودکی .سرش همچو سر ماهی است لغزان . سوزنی .زُل ؛ جای لغزان . ز...
-
پرنگ
لغتنامه دهخدا
پرنگ . [ پ َ / پ ِ رَ ] (اِ) فروغ وبرق شمشیر و تیغ جوهردار را گویند و بعربی فرند خوانند به کسر فاو را. (برهان ). سفسقةالسیف . (منتهی الارب ). پَرَند. رُبد. جوهر. گوهر. || رونق و جلا و تلألؤ و برق هر چیز: تلویح ؛ پرنگ دادن جامه را. (منتهی الارب ). د...
-
تابان
لغتنامه دهخدا
تابان . (نف ) (از تابیدن و تافتن ) روشن و براق . (آنندراج ). صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار. (فرهنگ نظام ). بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب )دزی گوید: در فارسی صفت است ، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی «درخشش تیغه » و همچنین بم...