کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صف اندر صف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
صف اندر صف
لغتنامه دهخدا
صف اندر صف . [ ص َ اَ دَ ص َ ] (ق مرکب ) صف های پشت هم . صف از پی صف . صفاصف : فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف و واصف . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 448). رجوع به صف و صفاصف شود.
-
واژههای مشابه
-
vehicle staging lot
صفگاه خودرو
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل درونشهری-جادهای] محوطهای که برای وسایل نقلیۀ در انتظار ورود به فرابَر در نظر گرفته شده است
-
جستوجو در متن
-
صفاصف
لغتنامه دهخدا
صفاصف . [ ص َ ص َ ] (ق مرکب ) صفهای پشت هم . صفها بدنبال هم . صف در صف . رجوع به صف و صف اندر صف شود.
-
پیرصالح دهقان
لغتنامه دهخدا
پیرصالح دهقان . [ ل ِ دِ ] (اِخ ) ظاهراً از بزرگان دربار سامانیان بوده است به روزگار نصربن احمد سامانی و حاضر بدربار امیر ابوجعفر احمدبن محمدبن خلف بن لیث حاکم سیستان و رودکی بشعر اندر از وی یاد کند : یک صف میران و بلعمی بنشسته یک صف حران و پیر صالح ...
-
کهن جامه
لغتنامه دهخدا
کهن جامه . [ ک ُ هََ / هَُ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) آنکه جامه ٔ کهنه در بر دارد.آنکه جامه اش کهنه است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه لباسی مندرس برتن دارد. ژنده پوش : کهن جامه اندر صف آخرین به غرش درآمد چو شیر عرین . سعدی (بوستان ).فقیهی کهن جامه ا...
-
شاهر
لغتنامه دهخدا
شاهر. [ هَِ ] (ع ص ) مشهور. معروف . نامی . سرشناس : کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کنداین بدین معروف گردد وان بدان شاهر شود. منوچهری . || تیغ و شمشیر کشیده . از نیام برآمده . آخته . خرج شاهراًسیفه ؛ بیرون آمد شمشیر برکشیده : اندر صف مجادلت مذهب بر خصم تیغ...
-
پای ماچان
لغتنامه دهخدا
پای ماچان . (اِ مرکب ) پای ماچو. (فرهنگ رشیدی ). پی ماچان ، کفش کن . صف نعال . درگاه . «باصطلاح صوفیان و درویشان صف نعال باشد که کفشکن است و رسم این جماعت چنانست که اگر یکی ازیشان گناهی و تقصیری کند او را در صف نعال که مقام غرامت است بیک پای بازدارند...
-
دورجای
لغتنامه دهخدا
دورجای . (اِمرکب ) دورجا. مسافت دور. فاصله ٔ دور و دراز. فاصله ٔبسیار : استادم به تهنیت برنشست ... حصیری با پسر تا دورجای پذیره آمدند. (تاریخ بیهقی ). لشکردر سلاح صف کشیده بودند از نزدیک سرای پرده تا دورجای از صحرا. (تاریخ بیهقی ). و بسیار غلام ایستا...
-
مصاف
لغتنامه دهخدا
مصاف . [ م َ صاف ف ] (ع اِ) ج ِ مَصَف ّ. (منتهی الارب ). موضعهای صف . (از یادداشت مؤلف ). جاهای صف زدن . (منتهی الارب ). || جای صف زدن برای کشتی و زورآزمایی . محل مبارزه در کشتی گیری و دیگر حرکات پهلوانی و غیره : فرمود تا مصارعت کنند... و مصاف آراست...
-
رسته
لغتنامه دهخدا
رسته . [ رَ ت َ / ت ِ ] (اِ) صف . (منتهی الارب )(السامی فی الاسامی ) (دهار) (ترجمان القرآن ). رزدق ، معرب رسته . (منتهی الارب ). مطلق صف و قطار اعم از انسان یا حیوان دیگر. (ناظم الاطباء) (از برهان ). رست . رده . رج . رگ . (یادداشت مؤلف ). مطلق صف . ...
-
دورویه
لغتنامه دهخدا
دورویه . [ دُ ی َ / ی ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) دورو.هر چیز که دارای دورو باشد. (ناظم الاطباء). پشت ورودار. مقابل یک رو. مقابل یک رویه . دارای دوسو و دارای دوطرف . (یادداشت مؤلف ). طارة. (المنجد) : چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویه ٔ زشت دره در روی کشیده به...
-
صوفی
لغتنامه دهخدا
صوفی . (ص نسبی ، اِ) پیرو طریقه ٔ تصوف . پشمینه پوش . یک تن از صوفیه : دل از عیب صافی و صوفی به نام به درویشی اندر شده شادکام . فردوسی .مرد صوفی تصلفی نبودخود تصوف تکلفی نبود. سنائی .واینک پی موافقت صف صوفیان صوف سپید بر تن مشرق دریده اند. خاقانی .دی...
-
لواش
لغتنامه دهخدا
لواش . [ ل َ ] (اِ) نان تنک . (جهانگیری ). رُقاق . نان تنک و نرم و نازک . رُقاقه . نان تنک نرم . (برهان ). نان تنک و نرم از گندم . این کلمه در ترکی مستعمل است . (از غیاث اللغات ). لباش . (آنندراج از جهانگیری ) : گر عمرنامی تو اندر شهر کاش کس بنفروشد ...