صوفی . (ص نسبی ، اِ) پیرو طریقه ٔ تصوف . پشمینه پوش . یک تن از صوفیه :
دل از عیب صافی و صوفی به نام
به درویشی اندر شده شادکام .
مرد صوفی تصلفی نبود
خود تصوف تکلفی نبود.
واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریده اند.
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زین سبب صوفی بود بسیارخوار.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی .
مطربان گوئی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی .
رجوع به صوفیه شود.