دورجای . (اِمرکب ) دورجا. مسافت دور. فاصله ٔ دور و دراز. فاصله ٔبسیار : استادم به تهنیت برنشست ... حصیری با پسر تا دورجای پذیره آمدند. (تاریخ بیهقی ). لشکردر سلاح صف کشیده بودند از نزدیک سرای پرده تا دورجای از صحرا. (تاریخ بیهقی ). و بسیار غلام ایستاده از کران صفه تا دورجای . (تاریخ بیهقی ). صف از در باغ شادیاخ به دورجای رسید. (تاریخ بیهقی ). و هیچ نیاسود از تاختن به دورجایها. (مجمل التواریخ و القصص ). اسکندررومی را به دورجای رفتن به سمر مثل زده اند. (مجمل التواریخ و القصص ). غزا و تاختن او به دورجای رسید. (مجمل التواریخ و القصص ). و معنی رایش آن است که به دورجای تاختن کرد و کند. (مجمل التواریخ و القصص ). فراش همی پرده می آویخت اندر بستان به عیسی آباد به دورجای . (مجمل التواریخ و القصص ). رجوع به دورجا شود.
کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
واژه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.