کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خوب بکار بردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
خوب چهر
لغتنامه دهخدا
خوب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب )خوشگل . قشنگ . خوبروی . خوش صورت . نکوروی : ابا موبد موبدان برزمهرچو ایزدگشسب آن مه خوب چهربپرسیدکاین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست بافرهی . فردوسی .بهر کار دستور بد برزمهردبیری جهاندیده و خوب چهر. فردوسی .بدو گفت سهراب کای خو...
-
خوب چهره
لغتنامه دهخدا
خوب چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوبروی . خوش سیما. خوش صورت : چو کشته شد آن خوب چهره سوارز گردان بگردش هزاران هزار.دقیقی .چو آمد بنزدیک کاوس شاه دل آرای وآن خوبچهره سپاه . فردوسی .چو آن خوبچهره ز خیمه براه بدید آن رخ پهلوان سپاه . فردوسی .بسی خو...
-
خوب حال
لغتنامه دهخدا
خوب حال . (ص مرکب ) خوشحال .سرحال . || کنایه از ثروتمند : یک چند گاه داشت مرا زیر بند خویش گه خوب حال و باز گهی بینوا شدم .ناصرخسرو.
-
خوب خرام
لغتنامه دهخدا
خوب خرام . [ خو خ َ / خ ِ / خ ُ ] (ص مرکب ) آنکه خوب خرامد. خوش رو : گفت کای ره نورد خوب خرام گوش کن سرگذشت بنده تمام .نظامی .
-
خوب خصال
لغتنامه دهخدا
خوب خصال . [ خو خ ِ] (ص مرکب ) خوش طینت . خوش خصال . خوش اخلاق : مر ترا بس نبود آنچه صفات تو کنم واصف تست مدیح ملک خوب خصال . فرخی .مطربان طرب انگیز نوازند نواما نوازنده ٔ مدح ملک خوب خصال . فرخی .چون بدین طالع مبارک فال رفت بر تخت شاه خوب خصال . نظا...
-
خوب خصالی
لغتنامه دهخدا
خوب خصالی . [ خو خ ِ ] (حامص مرکب ) خوش خصلتی . خوب طینتی : از این بنده نوازی و از این عذرپذیری از این شرمگنی نیکخوئی خوب خصالی .فرخی .
-
خوب خوی
لغتنامه دهخدا
خوب خوی . (ص مرکب ) خوشخوی . خوش خلق . آنکه خلق نکو دارد : خنک آنان که خداوند چنین یافته اندبردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر.فرخی .
-
خوب دل
لغتنامه دهخدا
خوب دل . [ دِ ] (ص مرکب ) خوش قلب . بی کینه . رؤوف .
-
خوب دیدار
لغتنامه دهخدا
خوب دیدار. (ص مرکب ) خوش سیما. خوش چهره : دانش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدار است .رودکی (از تاریخ بیهقی ص 61).
-
خوب رای
لغتنامه دهخدا
خوب رای . (ص مرکب ) خوش رأی . نکورأی . نیکورأی : چنان کرد گنجور کارآزمای که فرموده شاهنشه خوب رای . نظامی .هزار آفرین بر زن خوب رای که ما را بمردی شود رهنمای .نظامی .
-
خوب رایحه
لغتنامه دهخدا
خوب رایحه . [ ی ِ ح َ / ح ِ ] (ص مرکب ) خوشبوی . معطر. چیزی که بویش دلپذیر باشد. (ناظم الاطباء).
-
خوب رخسار
لغتنامه دهخدا
خوب رخسار. [ رُ ] (ص مرکب ) آنکه دارای روی زیبا باشد. خوش سیما. (ناظم الاطباء). خوب رخ : شکفته لاله ٔ نعمان بسان خوب رخساران .منوچهری .
-
خوب رنگ
لغتنامه دهخدا
خوب رنگ . [ رَ ] (ص مرکب ) خوش رنگ . (ناظم الاطباء). نیکورنگ . آنچه رنگ خوب دارد : فرودآمد از شولک خوب رنگ بریش خود اندر زده هر دو چنگ . دقیقی .بدانگه بدی آتش خوب رنگ چو مر تازیان راست محراب سنگ . فردوسی .چو مر تازیان راست محراب سنگ بدان دور بد آتش خ...
-
خوب رنگی
لغتنامه دهخدا
خوب رنگی . [ رَ ] (حامص مرکب ) خوب رنگ بودن : تازه روئیش تازه تر ز بهارخوب رنگیش خوبتر ز نگار.نظامی .
-
خوب سخن
لغتنامه دهخدا
خوب سخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) خوش سخن . خوب گفتار. شیرین زبان : بزبان خاموش و کم سخن و خوب سخن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).وآن خوب سخن بخوش جوابی میکرد عمارت خرابی .نظامی .