خوب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب )خوشگل . قشنگ . خوبروی . خوش صورت . نکوروی :
ابا موبد موبدان برزمهر
چو ایزدگشسب آن مه خوب چهر
بپرسیدکاین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست بافرهی .
بهر کار دستور بد برزمهر
دبیری جهاندیده و خوب چهر.
بدو گفت سهراب کای خوب چهر
بتاج و بتخت و بماه و بمهر.
چو یک دشت کودک بودخوب چهر.
پسر باشدت زو یکی خوب چهر
که بوسه دهد خاک پایش سپهر.
جوانی وزآنسان بتی خوبچهر
بدان مهربان چون نباشم بمهر.
جوان مرد چون دید کآن خوبچهر
ملکزاده را جوید ازبهر مهر.
نمودند کآن رومی خوبچهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.