کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خنداخند پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خنداخند
/xandāxand/
معنی
خندانخندان؛ در حال خندیدن؛ خندهکنان: ◻︎ درهم آویختیم خنداخند / من و چون من فسانهگویی چند (نظامی۴: ۷۰۱).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
guffaw
-
جستوجوی دقیق
-
خنداخند
لغتنامه دهخدا
خنداخند. [ خ َ خ َ ] (اِ مرکب ) خنده ٔ متصل و از روی دل . (ناظم الاطباء). || (ق مرکب )خندان خندان . (انجمن آرای ناصری ). کم کم : تشنه چون بود سنگدل دلبندخواست آب آن زمان به خنداخند. منجیک .دفع چشم بد جهانی راهمچنان نرم نرم و خنداخند. انوری .درهم آمیخ...
-
خنداخند
فرهنگ فارسی عمید
(قید) ‹خندخندان، خندانخند› [قدیمی، مجاز] xandāxand خندانخندان؛ در حال خندیدن؛ خندهکنان: ◻︎ درهم آویختیم خنداخند / من و چون من فسانهگویی چند (نظامی۴: ۷۰۱).
-
خنداخند
فرهنگ گنجواژه
خنده.
-
جستوجو در متن
-
فسانه گوی
لغتنامه دهخدا
فسانه گوی . [ ف َ / ف ِ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) افسانه گوی . قصه گوی . فسانه پرداز : درهم آمیختیم خنداخندمن و چون من فسانه گویی چند.نظامی .
-
مرنده
لغتنامه دهخدا
مرنده . [ م َ رَ دَ / دِ ] (اِ) کوزه ٔ آب . (لغت فرس اسدی ) (اوبهی ) : تشنه چون بود سنگدل دلبندخواست آب آن زمان به خنداخندداد در دست اومرنده ٔ آب خورد آب از مرنده او بشتاب .منجیک .
-
خندخند
لغتنامه دهخدا
خندخند. [ خ َ خ َ ] (اِ مرکب ) خنده ٔ متصل و از روی دل . خنداخند. (ناظم الاطباء) : چنین تا بنزدیک کوه سپندلب از چاره ٔ خویش در خندخند. فردوسی .چون بحقّم سوی دانا نال نال گر نباشد شاید از من خندخند.ناصرخسرو.
-
دلبند
لغتنامه دهخدا
دلبند. [ دِ ب َ ] (نف مرکب ) که دل را ببندد. دربندکننده ٔ دل . اسیرکننده ٔدل . عاشق کش . جاذب . دلکش . دلبر : زلفش کمنددلبند و غمزه اش ناوک جان شکار. (سندبادنامه ص 237).پریچهره بتان شوخ دلبندز خال و لب سرشته مشک با قند. نظامی .چه دید الحق بتانی شوخ و...
-
تشنه
لغتنامه دهخدا
تشنه . [ ت ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) ترجمه ٔ عطشان . (آنندراج ). کسی که میل و خواهش نوشیدن آب را دارد و عطشان . (ناظم الاطباء) ... پهلوی تیشنک از تیشن از تریشن ، اوستایی ترشنه ، سانسکریت ترشنه ، اورامانی تشنه ، گیلکی تشنه ، فریزندی و یرنی تجنا ، نطنزی تاشنا...
-
حذف
لغتنامه دهخدا
حذف . [ ح َ ] (ع مص ) بیفکندن . افکندن . (دهار) (دستوراللغة). انداختن . (از منتهی الارب ). انداختن و افکندن چیزی را. || حذف از ذنب فرس ؛ گرفتن موی از دم اسپ و برکندن از آن . (از منتهی الارب ). || بریدن . (زوزنی ). پاره ای از سر و جز آن بریدن . پاره ا...