دلبند. [ دِ ب َ ] (نف مرکب ) که دل را ببندد. دربندکننده ٔ دل . اسیرکننده ٔدل . عاشق کش . جاذب . دلکش . دلبر : زلفش کمنددلبند و غمزه اش ناوک جان شکار. (سندبادنامه ص 237).
پریچهره بتان شوخ دلبند
ز خال و لب سرشته مشک با قند.
چه دید الحق بتانی شوخ و دلبند
سرائی پرشکر شهری پر از قند.
حدیثی و هزار آشوب دلبند
لبی و صدهزاران بوسه چون قند.
|| (ن مف مرکب ) بند دل . بسته به دل . عزیز. گرامی . دوست داشتنی . محبوب . مورد علاقه . جذاب . گیرا. دلپذیر :
نگه کن به فرزند و پیوند من
بپوشیده رویان دلبندمن .
مرا فرزندی دلبندی بود، او را از پیش من بردند. (قصص الانبیاء ص 83). هرچه دلبند تست خداوند تست و هرچه هوای تو خدای تو. (عین القضاة همدانی ).
ز شیرین کاری شیرین دلبند
فروخواندم به گوشش نکته ای چند.
به حق حرمت شیرین دلبند
کزین بهتر ندانم خورد سوگند.
بتانی دید بزم افروز و دلبند
به روشن روی خسرو آرزومند.
که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند.
زبان بگشاد گوهرملک دلبند
که زهره نیز تنهابود یکچند.
دلبند هزار در مکنون
زنجیربر هزار مجنون .
بخواند آن جوان هنرمند را
بدو داد معشوق دلبند را.
شه به خوبی چو روی دلبندان
مجلسی ساخت با خردمندان .
پند دلبند تو در گوش من آید هیهات
من که بر درد حریصم چکنم درمان را.
سخن گرچه دلبند و شیرین بود
سزاوار تصدیق و تحسین بود.
در دو لختی چشمان شوخ دلبندت
چه کرده ام که برویم نمی گشایی باز.
چو بازآمدم زآن تغیّر بهوش
ز فرزند دلبندم آمد به گوش .
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی .
|| معشوقه . (یادداشت مرحوم دهخدا). محبوب .معشوق :
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان به خنداخند.
دلبندمن که بنده ٔ رویش مه تمام
خورشید آسمان جمالست و نجم تام .
سوخته عودست و دلبندان بدو دندان سپید
شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند.
جهان افروز دلبندی چه دلبند
به خرمنها گل و خروارها قند.
چندین غزل لطیف پیوند
گفت از جهت جمال دلبند.
بیاوردند صورت پیش دلبند
برآن صورت فروشد ساعتی چند.
آب در دیده گفتش آن دلبند
کاین چنین ناپسند را مپسند.
که یارا دلبرا دلدار دلبند
توئی بر نیکوان شاه و خداوند.
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تولا کرده بر نام خداوند.
چه شهرآشوبی ای دلبند مقبول
چه بزم آرائی ای گلبرگ خودروی .
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل بهیچ دلبندی .
یکی را که خاطر بر او رفته بود
چو چشمان دلبندش آشفته بود.
گر دلی داری و دلبندیت نیست
پس چه فرق از ناطقی تا جامدی .
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
دلبند خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش .
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری .
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوشست
زآنرو سپرده اند به مستی زمام ما.
چو دادی دل به دلبند نکو ده
چو خواهی داد جان و دل بدو ده .
اگر چه نادره یاری و خوب دلبندی
ولیک دعوی یاری تو که را یاراست .
|| کنایه از فرزند محبوب و عزیز. (آنندراج ). فرزند دوست داشتنی .(ناظم الاطباء). || همسر : اما به مشاهده ٔ فرزند جراحت فراق دلبند را مرهمی ساخت . (سندبادنامه ص 149). || (اِ مرکب ) بند روده ها. || جگربند. (ناظم الاطباء). بند دل .