کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خردگی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خردگی
/xordegi/
معنی
خردی؛ کوچکی.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
خردگی
لغتنامه دهخدا
خردگی . [ خ ُ دَ / دِ ] (حامص ) خردی . کوچکی : من از خردگی رانده ام با سپاه که ویران کنم دوده ٔ ساوه شاه . فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2252).زمین زینهاری بود ننگ توبدین خردگی کردن آهنگ تو. فردوسی .نگاه کن که بقا را چگونه می کوشدبخردگی منگر دانه...
-
خردگی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی] xordegi خردی؛ کوچکی.
-
واژههای مشابه
-
بی خردگی
لغتنامه دهخدا
بی خردگی . [ خ ُ دَ /دِ ] (حامص مرکب ) در شواهد ذیل معنی بی ادبی ، گستاخی میدهد اما در فرهنگهای موجود یافت نشد : هیچ دانی چگونه خواهم خواست عیب بی خردگی و مستی خویش . انوری (دیوان چ نفیسی ص 415).ورنه فردا دست ما و دامنت کای مسلمانان از این کافر نفیرا...
-
جستوجو در متن
-
درامة
لغتنامه دهخدا
درامة. [ دَرْ را م َ ] (ع اِ) خرگوش . (منتهی الارب ). ارنب . || قنفذ و خارپشت . (از اقرب الموارد). || (ص ) زن کوتاه بالا، یا زن کوتاه بالای بدرفتار در خردگی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
خوردگی
لغتنامه دهخدا
خوردگی . [ خوَرْ / خُرْدَ / دِ ] (حامص ) کوچکی . صغیری . خردگی : نگاه کن که بقا را چگونه می کوشدبخوردگی منگر دانه ٔ سپندان را. ناصرخسرو. || ازبین رفتگی قسمتی از چیزی چون ازبین رفتگی قسمتی از گوشت بدن بر اثر قرحه و امثال آن : طلاء دیگر که کفتگی کهن را...
-
خرده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: xvartak] xorde ۱. ریزۀ هرچیز.۲. مقدار کم و اندک از چیزی.۳. (صفت) کوچک.۴. پول خُرد؛ سکه.۵. [قدیمی] شرارۀ آتش.۶. نکته.۷. [قدیمی، مجاز] نکته.۸. [قدیمی، مجاز] عیب؛ خطا.〈 خرده گرفتن: (مصدر لازم) [مجاز] عیب و ایراد گرفتن از کسی یا چیزی:...
-
نقد
لغتنامه دهخدا
نقد. [ ن َ ق َ ] (ع اِ) نوعی گوسپند کوتاه دست و پای زشتروی که آن را کتک گویند. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). گوسفند خرد. (مهذب الاسماء). واحد آن نَقَدَة است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، نقاد، نقادة. منه المثل : اذل من النقد. (از اقرب الموا...
-
شوبین
لغتنامه دهخدا
شوبین . (اِخ ) چوبین . چوبینه . لقبی است بهرام چوبین (بهرام ششم ) رئیس خانواده ٔ مهران سردار بزرگ ایران در دوره ساسانی را. (فرهنگ فارسی معین ). بلعمی در ترجمه ٔ تاریخ طبری گوید: «او را بهرام چوبین خواندند و گروهی گفتند او را شوبین خواندند نه چوبین و ...
-
خردی
لغتنامه دهخدا
خردی . [ خ ُ ] (حامص ) بچگی . کودکی . طفولیت . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) : حسرت نکند کودک را سود به پیری هرگه که بخردی بگریزد ز دبستان . ناصرخسرو.بخردی درش زجر و تعلیم کن به نیک و بدش وعده و بیم کن . سعدی (بوستان ).بخردی بخورد از بزرگان قفاخدا داد...
-
سپندان
لغتنامه دهخدا
سپندان . [ س ِ / س َ پ َ ] (اِ) خردل و آن تخمی است دوایی . (از غیاث ) (آنندراج ) (برهان ) (صحاح الفرس ): خرفق ؛ خردل فارسی بلغت اهل شام و بمصر به حشیشة السلطان شهرت دارد و آن نوعی از سپندان است که برگش عریض باشد. (منتهی الارب ) : مریخ دلالت کند بر سپ...
-
دوده
لغتنامه دهخدا
دوده . [ دو دَ / دِ ] (اِ) (دود + ه ، پسوند اتصاف ) دودمان . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). خاندان . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ). خانواده . (لغت محلی شوشتر) (برهان ) (آنندراج ). خویش . (غیاث ). طایفه و قبیله . (ناظم الاطباء).فصی...
-
خرده
لغتنامه دهخدا
خرده . [ خ ُ دَ / دِ ] (ص ، اِ) ریزه هر چیز را گویند. (برهان قاطع). ریزه ٔ هر چیز از قبیل چوب و امثال آن . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). ریزه ٔ هر چیز از نان و امثال آن . کسره . (یادداشت مؤلف ) : در عقل واجب است یکی کلی این نفسهای خرده ٔ اجزا را. ...
-
گاز
لغتنامه دهخدا
گاز.(اِ) مقراض بریدن طلا و نقره . مقراض . (صراح ). مقراض موچنه . مقراض کاغذ: مفرض و مفراض ، گاز که بدان آهن وسیم و زر تراشند. قِطاع . (منتهی الارب ) : و یا چو گوشه و دینار جعفری بمثل که کرده باشد صراف از او به گاز جدا. منوچهری .گر چنویک صیرفی بودی و ...