کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیداد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بیداد
/bidād/
معنی
۱. ستم؛ ظلم؛ تعدی.
۲. (موسیقی) گوشهای در دستگاه همایون.
۳. (اسم، صفت) [قدیمی] = بیدادگر: ◻︎ رها کن ظلم و عدلوداد بگزین / که باشد بیگمان بیداد، بیدین (ناصرخسرو: لغتنامه: بیداد).
〈 بیداد کردن: (مصدر لازم) ظلم کردن؛ ستم کردن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
اعتساف، بیحسابی، جور، ستم، ستمگری، ظلم ≠ داد، عدل
فعل
بن گذشته: بیداد کرد
بن حال: بیداد کن
دیکشنری
despotism, iniquity, injustice, tyranny
-
جستوجوی دقیق
-
بیداد
واژگان مترادف و متضاد
اعتساف، بیحسابی، جور، ستم، ستمگری، ظلم ≠ داد، عدل
-
بیداد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) bidād ۱. ستم؛ ظلم؛ تعدی.۲. (موسیقی) گوشهای در دستگاه همایون.۳. (اسم، صفت) [قدیمی] = بیدادگر: ◻︎ رها کن ظلم و عدلوداد بگزین / که باشد بیگمان بیداد، بیدین (ناصرخسرو: لغتنامه: بیداد).〈 بیداد کردن: (مصدر لازم) ظلم کردن؛ ستم کردن.
-
بیداد
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] ( اِ.) ستم ، ظلم .
-
بیداد
لغتنامه دهخدا
بیداد. (اِ مرکب ) ظلم و ستم . (برهان ) (انجمن آرا). تعدی و ظلم . (ناظم الاطباء). ظلم و ستم مرکب از بی و داد و بدین معنی با لفظکردن و کشیدن و شستن مستعمل است . (آنندراج ). ظلم . (شرفنامه ٔ منیری ). جور. بمعنی ظلم و ستم ، اگرچه قیاس میخواهد که بمعنی ظا...
-
بیداد
لغتنامه دهخدا
بیداد. (اِخ ) نام شهری است از ترکستان و پادشاه آن شهر کافور نام جادویی بوده آدمیخوار. رستم او را گرفت و کشت و آن شهر را مفتوح ساخت . (برهان ) (آنندراج ). نام شهری در ترکستان .(ناظم الاطباء). نام شهری بود از ترکستان و حصاری بود محکم که کافور نامی جادو...
-
بیداد
دیکشنری فارسی به عربی
ظلم , وحشية
-
واژههای مشابه
-
دره بیداد
لغتنامه دهخدا
دره بیداد. [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ابسرده بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد. واقع در 22هزارگزی شمال چقلوندی و 12هزارگزی باختر راه فرعی چقلوندی به بروجرد، با 180 تن سکنه آب آن از چشمه ٔ بردبل و راه آن مالرو است . ساکنین آن از طایفه ٔ بیرالوند ...
-
بیداد کردن
لغتنامه دهخدا
بیداد کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جور کردن . ظلم و جفا کردن . بیعدالتی کردن . عدوان . حیف . قسوط. (ترجمان القرآن ). ظلم . اعتداء. تعدی ... اهتضام . تهضم . ضیم . (تاج المصادر بیهقی ) : پس این شداد منکر شد و کفر آورد و بیداد کرد و گفت من خدای تبارک و ...
-
بیداد کشیدن
لغتنامه دهخدا
بیداد کشیدن . [ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب ) تحمل ظلم کردن . ستم کشیدن : کمینه پایه ٔ من شاعری است خود بنگرکه چند گونه کشیدم ز دست او بیداد.ظهیرالدین فاریابی .
-
بیداد گشتن
لغتنامه دهخدا
بیداد گشتن . [ گ َ ت َ ] (حامص مرکب ) ستمگر شدن . ظالم گشتن : چنان دادگر شاه بیداد گشت به بیدادی کهتران شاد گشت . فردوسی .به اول دادگر بود و به آخر بیداد گشت . (نوروزنامه ). || ظلم و ستم شدن : همه رنج و تیمار من باد گشت همان دین زردشت بیداد گشت .فردو...
-
داد بیداد
لغتنامه دهخدا
داد بیداد. [ دِ ] (صوت مرکب ) جمله ای که برای نمودن پشیمانی و حسرت گویند: ای داد بیداد.
-
ای داد و بیداد
لغتنامه دهخدا
ای داد و بیداد. [ اَ / اِ دُ ] (ترکیب عطفی ، صوت مرکب ) شبه جمله ، برای اظهار حسرت و پشیمانی .
-
بیداد و داد
لغتنامه دهخدا
بیداد و داد. [ دُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) ظلم و انصاف . جور و عدل : سر آمد کنون کار بیداد و دادسخنهای بی بر مکن هیچ یاد. فردوسی . || ظالم و عادل : مهان را ز هرگونه دارید یادزکردار شاهان بیداد و داد.فردوسی .
-
داد و بیداد کردن
لغتنامه دهخدا
داد و بیداد کردن . [ دُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عدل کردن و ستم روا داشتن . انصاف ورزیدن و جور بکار بردن . || فریاد کردن ، هیاهو کردن . جار و جنجال بپا کردن . داد و بیداد راه انداختن .