کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بلق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بلق
معنی
(بَ لَ یا لْ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) پیسه گردیدن ، سپید دست و پا شدن تا ران . 2 - (اِمص .) پیسگی ، سیه سپیدی ، ابلقی .
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بلق
فرهنگ فارسی معین
(بَ لَ یا لْ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) پیسه گردیدن ، سپید دست و پا شدن تا ران . 2 - (اِمص .) پیسگی ، سیه سپیدی ، ابلقی .
-
بلق
لغتنامه دهخدا
بلق . [ ب َ ] (ع مص ) تمام گشادن در را یا سخت گشادن . (منتهی الارب ). در بگشادن . واگشادن در. (تاج المصادربیهقی ). در بگشادن . (المصادر زوزنی ). بُلوق . (اقرب الموارد). و رجوع به بلوق شود. || بند کردن ،از اضداد است . (منتهی الارب ). در بستن . (تاج ال...
-
بلق
لغتنامه دهخدا
بلق . [ ب َ ل َ ] (اِ صوت ) دروازه که دو مصراع داشته باشد چون یکی از آن دو را رد کنند آواز جَلَن دهد و بانگ دیگری را هرگاه فراز کنند بلق نامند. (منتهی الارب ذیل جلن ). جَلَنبلق آواز در بزرگ است هنگام باز و بسته کردن آن ، و آن صوت جلن و بلق بصورت جداگ...
-
بلق
لغتنامه دهخدا
بلق . [ ب َ ل َ ] (ع اِ) پیسگی . (منتهی الارب ). سیاهی و سپیدی . (از اقرب الموارد). بُلقة. ورجوع به بلقة شود. || سپیدی دست و پای ستور تا ران . || خیمه و خرگاه بزرگ . (منتهی الارب ). فسطاط و خیمه که از موی بز بافته باشند، و درمثل است : الناسک فی ملقه ...
-
بلق
لغتنامه دهخدا
بلق . [ ب َ ل َ ] (ع مص ) پیسه گردیدن . (منتهی الارب ). سیاه و سپید شدن . (از اقرب الموارد). بَلق . || سپیددست وپا شدن اسب تا ران . (منتهی الارب ). بالا رفتن سپیدی و تحجیل اسب تا ران وی . (از اقرب الموارد). بَلق . || متحیر گردیدن . (منتهی الارب ).
-
بلق
لغتنامه دهخدا
بلق . [ ب َ ل ِ ] (ع ص ) آنکه چشمانش متحیر و سرگردان باشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ).
-
بلق
لغتنامه دهخدا
بلق . [ ب َ] (اِخ ) ناحیه ایست در غزنه از سرزمین زابلستان . (ازمعجم البلدان ) (از مراصد) : آخر در این سال فروگرفتندش به بلق ، در پل خمارتگین ، چون به غزنین می آمدیم . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 244). و هم چنین با شادی و نشاط می آمدند منزل بلق . (تاریخ بیه...
-
بلق
لغتنامه دهخدا
بلق . [ ب ُ ] (ع ص ) ج ِ أبلق . (منتهی الارب ). رجوع به ابلق شود. || ج ِ بَلقاء.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به بلقاء شود.
-
بلق
لغتنامه دهخدا
بلق . [ ب ُ ل ُ ] (اِ صوت ) آوازی که از افکندن جسمی در آب برآید. آوازو صوت آب در هنگام انداختن کلوخ در آن : او ز بانگ آب پر می تا عنق نشنود بیگانه جز بانگ بلق .مولوی .
-
واژههای مشابه
-
بلق آب
لغتنامه دهخدا
بلق آب . [ ب ُ ل َ ](اِخ ) دهی از دهستان قلعه تل ، بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. سکنه ٔ آن 90 تن . آب آن از چشمه و محصول آن برنج ، ماش ، انار و بلوط است . ساکنان این ده از طایفه ٔ زنگنه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
بُلُق،بُلُغ
لهجه و گویش تهرانی
حباب.
-
بُلُقیدن ،بلق زدن
لهجه و گویش تهرانی
بیرون زدن،متورم شدن
-
واژههای همآوا
-
بلغ
لغتنامه دهخدا
بلغ. [ ب َ ] (ع ص ) مرد فصیح . رساننده ٔ سخن آنجا که خواهد. (منتهی الارب ). بلیغ. (اقرب الموارد). بِلغ یا بِلَغ. و رجوع به بِلغ و بلیغ شود. || أمراﷲ بلغ؛ یعنی حکم خدا روان و نافذ است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جیش بلغ، نیز بدین معنی است . (...