کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چهره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
چهره
لغتنامه دهخدا
چهره . [ چ ُ / چ ِ رَ / رِ ] (اِ) پسر ساده ٔ امرد. (برهان ). غلام و پسر ساده . (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نوکر. ملازم . وبه این معنی هندی است . (از برهان ). ملازم امرد و نوکر. (ناظم الاطباء) : خواجه نظام الملک در بیرون بارگاه سلطان ملکشاه...
-
چهره
لغتنامه دهخدا
چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (اِ) صورت و روی آدمی باشد. (برهان ). روی . (آنندراج ). صورت و روی آدمی راگویند. (از انجمن آرا). رخ . روی . صورت . سیما. (ناظم الاطباء). رو. دیدار. رخسار. عارض . مُحَیّ̍ا. وجه . چهر. سیما. لقاء. طلعت . (یادداشت مؤلف ) : آراسته ...
-
چهره
لغتنامه دهخدا
چهره . [ چ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بابل کنار بخش مرک-زی شهرستان شاهی . در 22500 گزی جنوب باختری شاهی کنار راه فرعی بابل به دانه کلا واقع است ، 700 تن سکنه دارد، از رودخانه ٔ بابل آبیاری میشود. محصولش برنج ، نیشکر، ابریشم ، کتان و غلات است . ش...
-
واژههای مشابه
-
صبح چهره
لغتنامه دهخدا
صبح چهره . [ ص ُ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) سپیدچهره . رجوع به صبح چهر و صبح جبین شود.
-
نیم چهره
لغتنامه دهخدا
نیم چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) نیم چهر. نیم رخ . تصویری که نیمی از صورت را نشان دهد. رجوع به نیم رخ شود. || نسناس . نیم چهر. رجوع به نیم چهر و رجوع به ناظم الاطباء و فرهنگ فارسی معین شود.
-
تاریک چهره
لغتنامه دهخدا
تاریک چهره . [ چ ِ رَ/ رِ ] (ص مرکب ) سیه روی مانند شب . (ناظم الاطباء).
-
سمن چهره
لغتنامه دهخدا
سمن چهره . [ س َ م َ چ ِ رَ /رِ ] (ص مرکب ) سمن پیکر. (ناظم الاطباء) : از آواز ابریشم و بانگ نای سمن چهرگان پیش خسرو بپای .فردوسی .
-
مه چهره
لغتنامه دهخدا
مه چهره . [ م َه ْ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) ماه چهره . با رخساری چون ماه . زیباروی : بدو گفتم که ای مه چهره مگذارکه از گلزار تو ریحان برآید. عطار.بگیر طره ٔ مه چهره ای و قصه مخوان که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است .حافظ.
-
ماه چهره
لغتنامه دهخدا
ماه چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) ماه چهر : سوی دختر اردوان شد ز راه دوان ماه چهره بشد نزد شاه . فردوسی .هیون ازبر ماه چهره براندبزد دست و چنگش به خون برفشاند. فردوسی .تن ماه چهره گرانی گرفت روان زاد سروش نوانی گرفت . اسدی .چونکه ماهان به ماه درپی...
-
بت چهره
لغتنامه دهخدا
بت چهره . [ ب ُ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) که صورت چون بت دارد. بت روی . خوبروی . زیبا : او تکیه زده بر چمن باغ و پیش اوآزادگان نشسته و بت چهرگان بپای . فرخی .بت چهرگان چابک چونانکه زلفشان باشد همیشه بر سمن ساده مشکسای .فرخی .
-
تیره چهره
لغتنامه دهخدا
تیره چهره . [ رَ / رِ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) سیه چرده و آنکه دارای سیمای مکدر باشد. (ناظم الاطباء). تیره چهر. رجوع به ماده ٔ قبل و تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
خطوط چهره
لغتنامه دهخدا
خطوط چهره . [ خ ُطِ چ ِ رَ / رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چین و چروکی که در صورت و سیما می باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خوب چهره
لغتنامه دهخدا
خوب چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوبروی . خوش سیما. خوش صورت : چو کشته شد آن خوب چهره سوارز گردان بگردش هزاران هزار.دقیقی .چو آمد بنزدیک کاوس شاه دل آرای وآن خوبچهره سپاه . فردوسی .چو آن خوبچهره ز خیمه براه بدید آن رخ پهلوان سپاه . فردوسی .بسی خو...
-
چهره آراستن
لغتنامه دهخدا
چهره آراستن . [ چ ِ رَ / رِ ت َ ] (مص مرکب ) زیب و زینت دادن رخسار. آرایش کردن روی . تزیین رخسار کردن : به دولت چهره ٔ نعمت بیارای به نعمت خانه ٔ همت بپاکُن . منوچهری .|| نقش صورت کردن . تصویر کشیدن . رخ سازی کردن .