کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مدبری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مدبری
لغتنامه دهخدا
مدبری . [ م ُ ب َ ] (حامص ) مدبر بودن . نامقبل بودن . بدبختی . شوربختی : نشان مدبریت این بس که هرگزچو عباسی نشوئی طیلسانت . ناصرخسرو.تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری . سنائی .در همه پیله ٔ فلک پیله ور زمانه را...
-
مدبری
لغتنامه دهخدا
مدبری . [ م ُ دَب ْ ب ِ ] (حامص ) تدبیر. رای زنی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مُدَبِّر شود.
-
جستوجو در متن
-
مقبلی
لغتنامه دهخدا
مقبلی . [ م ُ ب ِ ] (حامص ) نیکبختی . خوشبختی . خوش اقبالی . سعادتمندی : آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد غل مدبری . سعدی .گو شرف قبول تو یافته ام ز مقبلی ورچه که دور بوده ام از در تو ز مدبری . ابن یمین .و رجوع به مقبل شود.
-
پیمانه پر کردن
لغتنامه دهخدا
پیمانه پر کردن . [ پ َ / پ ِ ن َ / ن ِ پ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پر کردن جام شراب یا مکیله . || به سر آوردن هر چیز چون عمر و غیره : بدوزخ برد مدبری را گناه که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه .سعدی .
-
دیوان سیاه کردن
لغتنامه دهخدا
دیوان سیاه کردن . [ دی ک َ دَ ] (مص مرکب ) دیوان سیه کردن . نامه ٔاعمال سیاه کردن . کنایه از معصیت کردن : بدوزخ برد مدبری را گناه که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه .سعدی .
-
پساویدن
لغتنامه دهخدا
پساویدن . [ پ َ دَ ] (مص ) بساویدن . دست مالیدن . دست سودن . لمس کردن : مر گوهرخرد را نپساودنه هیچ مدبّری نه شیطانی . ناصرخسرو.|| مستی کردن . (برهان قاطع). اما در این معنی ظاهراً مصحف مس کردن است .
-
مدبر
لغتنامه دهخدا
مدبر. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) پشت داده شده ؛ یعنی کسی که دولت و بخت او را پشت داده باشد؛ یعنی برگشته باشد. (از غیاث اللغات ). بخت برگشته . بدبخت . نامقبل . نعت مفعولی است از ادبار. رجوع به ادبار شود : زندگانی سلطان دراز باد هرگز به خواطر کسی نگذشته بود از...
-
پیلور
لغتنامه دهخدا
پیلور. [ ل َ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) پیله ور. عطار. خرده فروش . داروفروش . کسی که داروو سوزن و نخ و مهره به خانه ها برد و فروشد. صیدلانی .صیدنانی . (تفلیسی ) (صراح ) (السامی ). رجوع به پیله ورشود: صندلانی ؛ مرد پیلور. (منتهی الارب ) : در ته پیله ٔ ف...
-
روزی کردن
لغتنامه دهخدا
روزی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) قسمت کردن . نصیب دادن : ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی ). این ضیاع ازهمه ضیاع بخارا بقیمت تر است و خوشتر و خوش هواتر خدای تعالی روزی کرد تا جمله بخرید. (تاریخ بخارا). ر...
-
راز
لغتنامه دهخدا
راز. (ع اِ) مهتر بنایان . ج ، رازة. و فی الحدیث : کان راز سفینة نوح جبرئیل علیه السلام ؛ ای رأس مدبری السفینة. (منتهی الارب ). رئیس بنایان و اصل آن رائز است چون شاک و شائک . (از اقرب الموارد). بنا. گلکار. (ناظم الاطباء) : جان ز دانش کن مزین تا شوی ز...
-
مستدفی
لغتنامه دهخدا
مستدفی ٔ. [ م ُ ت َ ف ِءْ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استدفاء. لباس گرم پوشیده . (ناظم الاطباء). آنکه دفاء و جامه ٔ گرم پوشد. (اقرب الموارد). || گرم کننده خود را بوسیله ٔ جامه یا آتش و غیره . (اقرب الموارد).و رجوع به استدفاء شود. || در عبارت ذیل از جهانگشا...
-
بساویدن
لغتنامه دهخدا
بساویدن . [ ب َ دَ ] (مص ) پساویدن . تماس پیدا کردن . بسودن . لمس کردن . (واژه های نو فرهنگستان ایران ). متعدی آن بسایانیدن . امساس . (منتهی الارب ) : بروغن و آب که اندر جام کنی یک با دیگر نیامیزد و لکن ببساوند بر سطح میان ایشان . (التفهیم ).مر گوهر ...
-
مبصر
لغتنامه دهخدا
مبصر. [ م ُ ب َص ْ ص ِ ] (ع ص ) بیننده . (آنندراج ). آنکه ظاهر و نمایان میکند و نیز نظرکننده و شناساننده . (ناظم الاطباء). بابصیرت . که بصیرت دارد : من قول جهان را به ره چشم شنودم نشگفت که بسیار بود قول مبصر. ناصرخسرو.مجنون که مبصرجهان بودشهوت کش و خ...
-
واصل
لغتنامه دهخدا
واصل . [ ص ِ ] (ع ص ) پیوسته شونده . (آنندراج ). رسنده . (ناظم الاطباء). || پیوندنده . (آنندراج ) : مدبری را که قاطع ره تست واصلی خوانی از پی توفیر. خاقانی . || رسیده شده و پیوسته شده . متصل شده . وصل کرده شده .(ناظم الاطباء). پیوسته . (از یادداشت مو...