کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فَلاته پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
فلاته
لغتنامه دهخدا
فلاته . [ ف ُ / ف ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) نوعی از حلواست که آن را با شیر گوسفند پزند، و در فارسی آن را میده خوانند. (برهان ). فراته . فراتق . (یادداشت مؤلف ) : از وی [شهر مرو] پنبه ٔ نیک و اشترغار و فلاته و سرکه و آبکامه و جامه های قزین و ملحم خیزد. (حدو...
-
واژههای همآوا
-
فلاته
لغتنامه دهخدا
فلاته . [ ف ُ / ف ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) نوعی از حلواست که آن را با شیر گوسفند پزند، و در فارسی آن را میده خوانند. (برهان ). فراته . فراتق . (یادداشت مؤلف ) : از وی [شهر مرو] پنبه ٔ نیک و اشترغار و فلاته و سرکه و آبکامه و جامه های قزین و ملحم خیزد. (حدو...
-
جستوجو در متن
-
ملبن
لغتنامه دهخدا
ملبن . [ م ُ ل َب ْ ب َ ] (ع اِ) فراته . (مهذب الاسماء). فلاته که حلوایی است با شیر ترتیب داده . (منتهی الارب ). نام حلوایی . (ناظم الاطباء). فلاتج ، و جوهری گوید که گمان می کنم مولد باشد. (از اقرب الموارد). فراته . فلاته . باسدُق . (یادداشت به خط مر...
-
فراتق
لغتنامه دهخدا
فراتق . [ ف ُ ت ِ ] (معرب ، اِ)معرب فلاته و فراته . (یادداشت بخط مؤلف ). در منتهی الارب و اقرب الموارد یافت نشد. رجوع به فراته شود.
-
فراته
لغتنامه دهخدا
فراته . [ ف ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) آب انگور است که نشاسته و آرد گندم در آن ریزند و چندان بجوشانند که به قوام آید و سخت شود و آن را به رشته ای که مغز بادام یا مغز جوز کشیده باشد مانند شمع بریزند، و آن را در آذربایجان باسْدُق گویند با دال ابجد.(برهان ) (آن...
-
آبکامه
لغتنامه دهخدا
آبکامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) نان خورشی و نوعی از گوارشن بوده است بطعم ترش ، وآن را از نان خشک گندم یا جو که در آب خیسانده و مدتی برای تخمیر در آفتاب مینهاده اند حاصل کنند، و گاهی پودنه و تخم کرفس و دارچینی و قرنفل و ابازیر دیگربر آن می افزایند. ...
-
ادماوا
لغتنامه دهخدا
ادماوا. [ اَ ] (اِخ ) شهریست زیبا واقع در داخل بلاد سودان از افریقای وسطی بین 5، 10 درجه عرض شمالی و 12، 17 درجه طول شرقی . طول آن از جنوب غربی بشمال شرقی در حدود 70 میل و کرسی آن یولا است و آن شهریست دارای 12 هزار سکنه و حاکم ادماوا آنجا نشیند. ناحی...
-
میده
لغتنامه دهخدا
میده . [ م َ دَ / م ِ دِ] (اِ) آرد گندم دوباره بیخته را گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). آرد پارچه بیز. (غیاث ) آرد گندم که به مبالغه بیخته باشند. (آنندراج ). نرم ساییده : از آرد میده و روغن و انگبین کلیچه پخته و از بهر خریدار بر ممر بازار نهاده . ...
-
هبرزی
لغتنامه دهخدا
هبرزی . [ هَِ رِ زی ی ] (ع ص ، اِ) سواری از سواران فارسی . (اقرب الموارد). سواری از سواران فارسی که نیکو تیر اندازد و نیک بر پشت اسب نشیند. (معجم متن اللغة). ابن سیده گوید: سوار نیکوتیرانداز، و زجاج گوید: و سواری که نیکو بر اسب نشیند. و بعضی گفته اند...
-
ملحم
لغتنامه دهخدا
ملحم . [ م ُ ح َ ] (ع اِ) نوعی است از جامه . (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب ). نوعی است از جامه ها. (صراح ). نوعی از پارچه ٔ ابریشمی که نهایت ملایم باشد. (غیاث ). بافته ٔ ابریشمی را گویند. (برهان ). نوعی از جامه ٔ بافته ٔ ابریشمی و در برهان به این مع...
-
اشترغاز
لغتنامه دهخدا
اشترغاز. [ اُ ت ُ ] (اِ مرکب ) بیخ درخت انجدان است و صمغ آنرا انگوزه خوانند و بعضی گویند گیاهی است که بیخ آنرا آچار سازند و معنی آن شو»الجمال است و عربان زنجبیل العجم خوانند. تب ربع را مفید باشد. (برهان ) (آنندراج ). مرکب از دو کلمه ٔ فارسی اُشتر و غ...
-
مرو
لغتنامه دهخدا
مرو. [ م َرْوْ ] (اِخ ) صاحب حدود العالم می نویسد (ص 94): شهری بزرگ است [ به خراسان ] و اندر قدیم نشست میر خراسان آنجا بودی و اکنون [ به ] بخارا نشیند، جائی بانعمت است و خرم و او را قهندز است و آن را طهمورث کرده است و اندر وی کوشکهای بسیار است و آن ج...