کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عدل و داد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
عدل ورزی
لغتنامه دهخدا
عدل ورزی . [ ع َ وَ ] (حامص مرکب ) دادگری .
-
جستوجو در متن
-
داد و بیداد
لغتنامه دهخدا
داد و بیداد. [ دُ ] (ترکیب عطفی ،اِ مرکب ) رجوع به داد و رجوع به بیداد شود. || عدل و جور. انصاف و ظلم . || داد و فریاد در تداول عوام ، هیاهو. جار و جنجال بپا کردن .
-
داد داشتن
لغتنامه دهخدا
داد داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) عدل و انصاف داشتن : گفت چون ندهی بدان سگ نان و زادگفت تا این حد ندارم مهر و داد.مولوی .
-
اقساط
لغتنامه دهخدا
اقساط. [ اِ ] (ع مص ) عدل و داد کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). داد کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). عدل کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
-
عدلة
لغتنامه دهخدا
عدلة. [ع َ ل َ ] (ع ص ) مؤنث عدل و قد یؤنث . یقال رجل عدل و امراءة عدل و عدلة؛ زن داد دهنده . (منتهی الارب ).
-
داد و بیداد کردن
لغتنامه دهخدا
داد و بیداد کردن . [ دُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عدل کردن و ستم روا داشتن . انصاف ورزیدن و جور بکار بردن . || فریاد کردن ، هیاهو کردن . جار و جنجال بپا کردن . داد و بیداد راه انداختن .
-
داتیک
لغتنامه دهخدا
داتیک . (ص نسبی ) منسوب به دات ، داد، عدل یعنی قانونی و این شکل پهلوی نسبت به «داد» است ، «دادی ».
-
بیداد و داد
لغتنامه دهخدا
بیداد و داد. [ دُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) ظلم و انصاف . جور و عدل : سر آمد کنون کار بیداد و دادسخنهای بی بر مکن هیچ یاد. فردوسی . || ظالم و عادل : مهان را ز هرگونه دارید یادزکردار شاهان بیداد و داد.فردوسی .
-
معدلة
لغتنامه دهخدا
معدلة. [ م َ دِ ل َ / م َ دَ ل َ ] (ع مص ) داد دادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) داد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). داد و عدل . (ناظم الاطباء). و رجوع به معدلت شود.
-
داد رسیدن
لغتنامه دهخدا
داد رسیدن . [ رَ / رِدَ ] (مص مرکب ) عدل ورزیدن . داد کردن : مفسدان فساد میکنند بداد نمیرسد بعلت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده . (تاریخ بیهقی ص 417 چ ادیب ).
-
قسط
لغتنامه دهخدا
قسط. [ ق َ ] (ع مص ) عدل و داد کردن . (اقرب الموارد)(منتهی الارب ). و این از مصادری است که صفت واقع میشود، مانند عدل . گویند: رجل قسط، چنانکه گویند: شاهد عدل ، و واحد و جمع در آن یکسان است . (منتهی الارب ).
-
ذوعدل
لغتنامه دهخدا
ذوعدل . [ ع َ ] (ع ص مرکب ) خداوند داد:فیالک فی ایجاب ما الصدق سلبه و عدل قضایا جاء من غیر ذی عدل .(ابن الصلاح ).
-
داد گستردن
لغتنامه دهخدا
داد گستردن .[ گ ُ ت َ دَ ] (مص مرکب ) عدل کردن . عدالت ورزیدن . بعدل کوشیدن . دفع ظلم ظالم از مظلوم کردن : خداوند ما نوح فرخ نژادکه بر شهریاری بگسترد داد. ابوشکور.مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی بمزکت آدینه اندر آمدی و بر نمد بنشستی و علما و فق...
-
اعدال
لغتنامه دهخدا
اعدال . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ عَدل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ عَدل ، داد. ضد جور و شایسته ٔ گواهی که در دلها راست نماید. (آنندراج ). و رجوع به این کلمه شود. || ج ِ عِدل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ عِدْل بالکسره ، بمعنی مثل و مانند چیزی...