کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شهرگیر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
شهرگیر
لغتنامه دهخدا
شهرگیر. [ ش َ ] (اِخ ) نام سردار سپه اردشیر بابکان . (از ولف ) : یکی مرد بد نام او شهرگیرخردمند و سالار شاه اردشیر.فردوسی .فرودآمد از دژ دوان اردشیرپیاده بشد پیش او شهرگیر. فردوسی .دوان دیدبان شد سوی شهرگیرکه پیروزگر گشت شاه اردشیر.فردوسی .
-
شهرگیر
لغتنامه دهخدا
شهرگیر. [ ش َ ] (اِخ ) نام مردی که در میان لشکر اسکندر بوده است . (از ولف ) : یکی مرد بد نام او شهرگیربدستش زن و شوی گشته اسیر.فردوسی .
-
شهرگیر
لغتنامه دهخدا
شهرگیر. [ش َ ] (نف مرکب ) گیرنده ٔ شهر. فاتح شهر : یکی نامه فرمود پس تا دبیرنویسد ز اسکندر شهرگیر. فردوسی .نبشتند پس نامه ای بر حریرز شاهنشه اسکندر شهرگیر. فردوسی .چنین گفت با او یکی مرد پیرکه ای شاه نیک اختر شهرگیر. فردوسی .گردن هر مرکبی چون گردن قم...
-
جستوجو در متن
-
شهر گرفتن
لغتنامه دهخدا
شهر گرفتن . [ ش َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) گرفتن شهر. فتح شهر. تسخیر شهر. فتح بلد. شهر ستاندن : جاودانه بجای خواهد بودهمچنین شهرگیر و قلعه ستان .فرخی .
-
شهردار
لغتنامه دهخدا
شهردار. [ ش َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) شهردارنده . نگهدارنده ٔ شهر. نگهبان بلد. (فرهنگ فارسی معین ). حافظ نظم کشور. متقدمان این کلمه را از صفات سلطان می شمرده اند همچون شهرگیر و جز آن : گردن هر مرکبی چون گردن قمری به طوق از کمند شهریار شهرگیر شهردار. ف...
-
دمتریوس
لغتنامه دهخدا
دمتریوس . [ دِ م ِ ] (اِخ ) دمتریوس اول ، ملقب به پولیورکتس (شهرگیر) پسر آنتیگونوس اول پادشاه مقدونیه . وی کاساندر را در ترموپیلس مغلوب کرد ولی در ایپوس شکست خورد. دشمنان دمتریوس او را از سلطنت خلع کردند و راندند و وی به سلوکوس اول پناهنده شد (288 ق ...
-
گنج بخش
لغتنامه دهخدا
گنج بخش . [ گ َ ب َ ] (نف مرکب ) کنایه از جوانمرد و بسیار بخش . (آنندراج از بهار عجم ). سخی . کریم . مسرف .خراج . (ناظم الاطباء). آنکه گنج می بخشد : از آن عادت شریف از آن دست گنج بخش از آن رای تیزبین از آن گرز گاوسار. فرخی .خنیده به کلک و ستوده به تی...
-
ملک دار
لغتنامه دهخدا
ملک دار. [ م ُ ] (نف مرکب ) زمین دار و دارای ملک . (ناظم الاطباء). || صاحب مملکت . آنکه کشور در تصرف و فرمان اوست . پادشاه . فرمانروا : شهرگیر و درگشای و دین پرست و کین ستان ملک دار و ملک بخش و کامجوی و کامیاب . امیرمعزی .سلطان شرق شاه قدرخان ملک دار...
-
ملک بخش
لغتنامه دهخدا
ملک بخش . [ م ُ ب َ ] (نف مرکب ) ملک بخشنده . که ملک بخشد. آنکه فرمانروایی مملکتی را به کسی بخشد : پیام داد به من بنده دوش باد شمال ز حضرت ملک ملک بخش اعدامال . غضائری .قتال جان فزایی و جبار دلگشای غدار ملک بخشی و قهار قهرمان . عثمان مختاری (دیوان چ ...
-
پیاده شدن
لغتنامه دهخدا
پیاده شدن . [ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فرود آمدن از ستور. پیاده گردیدن از مرکب یا کشتی یا درشکه و اتومبیل یا هر وسیله ٔ نقلیه ٔ دیگر، بزیر آمدن از آن . پائین آمدن و فروآمدن از آن : ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ پیاده شدی پیش جنگی پشنگ . فردوسی .همه پیش ...
-
گیر
لغتنامه دهخدا
گیر. (اِمص ) بیشتر با مشتقات مصدر کردن و داشتن صرف شود. از گرفتن به معنی بسته شدن و ممنوع شدن باشد. سد و مانع راه چیزی شدن :یک سنگ در راه آب گیر کرده و آب به خانه ٔ ما نمی آید. سیلاب راه را برده بود، اتومبیل ما گیر کرد. (فرهنگ نظام ). || در اصطلاح طب...
-
جاودانه
لغتنامه دهخدا
جاودانه . [ وِ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) همیشه . (شرفنامه ٔ منیری ). مخفف جاویدانه است که دائم و همیشه و ابد باشد. (برهان ). در پهلوی جاویتانک . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). همواره . دائم . باقی . پیوسته . (آنندراج ) (انجمن آرا). جاود. جاودان . ج...
-
یاب
لغتنامه دهخدا
یاب . (نف مرخم ) پیداکننده . یابنده . (برهان ). یابنده . (جهانگیری ) (آنندراج ). یابنده و پیداکننده مانند باریاب یعنی کسی که اذن دخول در دربار پادشاهی حاصل کرده و می تواند به حضور برود. و راهیاب پیدا کننده ٔ راه . و کامیاب آنکه آرزوی خود را دریافته ا...
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [ دَ ] (ص ، اِ) نویسنده . (برهان ) (از جهانگیری ) (صحاح الفرس ) (اوبهی ). منشی . (برهان ) (جهانگیری ). پناغ . (سروری ). بناغ . (دهار). کاتب . (مهذب الاسماء). ادیب . کتّاب . قلم زن . باسواد. که خط دارد. که خواندن و نوشتن تواند. که کتابت تواند. د...