کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دلازار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای همآوا
-
دل آزار
لغتنامه دهخدا
دل آزار. [ دِ ] (نف مرکب ) دل آزارنده .دلازارنده . هرچیز که موجب آزردن خاطر گردد. (ناظم الاطباء). آنچه و آنکه سبب آزردن خاطر شود : ای تو دل آزار و من آزرده دل دل شده زآزار دل آزار زار. منوچهری .من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش از هوای من بیزار مکن گو ...
-
جستوجو در متن
-
دق دار
لغتنامه دهخدا
دق دار. [ دِ] (نف مرکب ) دق دارنده . مسلول . تب لازمی . || رنجور و دلازار. (ناظم الاطباء). و رجوع به دق شود.
-
تصدیعده
لغتنامه دهخدا
تصدیعده . [ ت َ دِ ] (نف مرکب ) رنج و محنت رساننده . دلازار و زحمت دهنده . (ناظم الاطباء).
-
متصاعب
لغتنامه دهخدا
متصاعب . [ م ُ ت َ ع ِ ] (ع ص ) مشکل و دشوار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گردنکش و سرکش و دلازار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
-
رسم گذاشتن
لغتنامه دهخدا
رسم گذاشتن . [ رَ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) رسم نهادن . سنت جدید گذاشتن . مرسوم کردن . نشان نهادن . متداول کردن . قانون و قاعده کردن : بردیم داغ شوق تو بر سینه یادگاررفتیم و رسم عشق به عالم گذاشتیم . ثنای مشهدی .در جستجوی یار دلازار کس نبوداین رسم تازه را...
-
گیازار
لغتنامه دهخدا
گیازار. (اِ مرکب ) مخفف گیاه زار. محل روییدن گیاه و علف . علفزار. چمن زار. مرغزار. کشتزار. (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 310) (آنندراج ) : اگر برروید از گورم گیازارگیازارم بود از تو دلازار. (ویس و رامین ).دراج کند گرد گیازار تکاپوی از غالیه عجمی بزده بر سر ه...
-
ناصری قاجار
لغتنامه دهخدا
ناصری قاجار. [ ص ِ ی ِ ] (اِخ ) امیر اصلان خان بن محمد قاسم خان بن اعتضادالدوله سلیمان خان قاجار، وی خال ناصرالدین شاه قاجار است و به روایت هدایت چندی از طرف ناصرالدین شاه حکومت خمسه و زنجان داشت و سپس با لقب عمیدالملکی به حکمرانی گیلان رفت . او راست...
-
نامهربان
لغتنامه دهخدا
نامهربان . [ م ِهَْ رْ / م ِ رِ ] (ص مرکب ) بی محبت . جفاکار. (ناظم الاطباء). بی رحم . سنگدل . که مهربان و بامحبت نیست . مقابل مهربان : زلفت به جادوئی ببرد هر کجا دلی است وآنگه به چشم و ابروی نامهربان دهد. ظهیرفاریابی .با او بگو که ای مه نامهربان من ...