دل آزار. [ دِ ] (نف مرکب ) دل آزارنده .دلازارنده . هرچیز که موجب آزردن خاطر گردد. (ناظم الاطباء). آنچه و آنکه سبب آزردن خاطر شود :
ای تو دل آزار و من آزرده دل
دل شده زآزار دل آزار زار.
من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش
از هوای من بیزار مکن گو نکنم .
|| ظالم و ستمگر. (آنندراج ). بی رحم . (ناظم الاطباء).
- رقیب دل آزار ؛ رقیب بی رحم و بی مروت . (ناظم الاطباء).
|| (اِ مص مرکب ) ناراحتی . دلازاری :
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
|| (ن مف مرکب ) دل آزرده . آزرده دل :
همت شیر ازآن بلندتر است
که دل آزار باشد از روباه .
دل آزار بهرام ازآن شاد گشت
وزآن بند بی مایه آزاد گشت .
اینت کریمی بزرگوار که تا بود
هیچ کسی زو دژم نبود و دل آزار.
اگر برروید از گورم گیازار
گیازارم بود از تو دل آزار.
اگر چه بود رامین زو دل آزار
براو شد روز روشن چون شب تار.
وگر رامین بود بر من دل آزار
چه باشد گر بود خشنود دادار.
ز من خشنود باشد یا دل آزار
جفاجوی است بر من یا وفادار.
نگر چون بود رامین دل آزار
گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار.
به پاسخ گفت رامین دل آزار
مکن ماها مرا چندین میازار.
همانگه نامه زی رامین فرستاد
که ما بی تو دل آزاریم و ناشاد.
کسی کو چون توباشد زشت کردار
به گفتاری کجا باشد دل آزار.
- دل آزار شدن ؛ آزرده دل شدن . دل آزرده شدن :
پشیمان گشت از آن بیهوده گفتار
کزآن گفتار شد رامین دل آزار.
قارن چون بشنید که برادر برفت با پدر تحکم و تسلط پیش گرفت و دل آزار شد و گمان برد که برادر را پدر گسیل کرد. (تاریخ طبرستان ).
- دل آزار کردن ؛ آزردن . رنجیده کردن :
به تندی شاه را چندین میازار
برادر را مکن بر خود دل آزار.