کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خوب منظر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خوب منظر
لغتنامه دهخدا
خوب منظر. [ م َ ظَ ] (ص مرکب ) خوش سیما. خوبرو.خوش قیافه . خوش رو. (یادداشت بخط مؤلف ) : شه خوب صورت شه خوب سیرت شه خوب منظر شه خوب مخبر. فرخی .جهان دلفریب ناوفادارسپهر زشتکار خوب منظر. ناصرخسرو.و طلیعه ٔ بصر او بر ماهرویی افتاد خوب منظر ماه پیکر.(س...
-
واژههای مشابه
-
خوب آوردن
لغتنامه دهخدا
خوب آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) خوب آمدن مهره در بازی نرد. کنایه ازهر موافق میل آمدن حادثه ای . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خوب شدن
لغتنامه دهخدا
خوب شدن . [ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شفا یافتن . علاج شدن . تندرست گشتن پس از بیماری . علاج پذیرفتن . (یادداشت بخط مؤلف ).- خوب شدن زخم ؛ التیام یافتن آن . || نکو شدن . نیکو گردیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : شد خوب بنیکو سخنت دختر ناخوب دختر بسخن خوب شود ج...
-
خوب کردن
لغتنامه دهخدا
خوب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شفا بخشیدن . ابراء. معالجه کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). || عمل نکو کردن . کار نکو کردن : با همه دلداری و پیمان و عهدخوب نکردی که نکردی وفا.سعدی .
-
خوب لشکر
لغتنامه دهخدا
خوب لشکر. [ ل َ ک َ ] (اِ مرکب ) لشکر مجهز. لشکر خوب . لشکر آزموده . لشکر کاربر. لشکر فتح کننده : سپاه پراکنده بازآوریم یکی خوب لشکر فرازآوریم .دقیقی .
-
خوب نوشتن
لغتنامه دهخدا
خوب نوشتن . [ ن ِ وِ ت َ ] (مص مرکب )خوش نوشتن . زیبانویسی کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خوب آمدن
لغتنامه دهخدا
خوب آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) خوش آمدن . پسندیده آمدن . نیکو آمدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت . رودکی .مرا گفت خوب آمد این رای توبه نیکی گراید همی پای تونبشته من این نامه ٔ پهلوی بپیش تو آرم مگر نغ...
-
خوب آواز
لغتنامه دهخدا
خوب آواز. (ص مرکب ) خوش صوت . خوش صدا. کسی که خوش می خواند. (ناظم الاطباء).
-
خوب اندام
لغتنامه دهخدا
خوب اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) خوش اندام . آنکه اندام نیکو دارد. نیکوقالب . خوش کالبد: هَبَرْکَل ؛ جوان خوب اندام . (منتهی الارب ).
-
خوب پیکر
لغتنامه دهخدا
خوب پیکر. [ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) خوب اندام . خوش بدن . متناسب القامة : یکی خوب پیکر کنیزک خرید.سعدی .
-
خوب چهر
لغتنامه دهخدا
خوب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب )خوشگل . قشنگ . خوبروی . خوش صورت . نکوروی : ابا موبد موبدان برزمهرچو ایزدگشسب آن مه خوب چهربپرسیدکاین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست بافرهی . فردوسی .بهر کار دستور بد برزمهردبیری جهاندیده و خوب چهر. فردوسی .بدو گفت سهراب کای خو...
-
خوب چهره
لغتنامه دهخدا
خوب چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوبروی . خوش سیما. خوش صورت : چو کشته شد آن خوب چهره سوارز گردان بگردش هزاران هزار.دقیقی .چو آمد بنزدیک کاوس شاه دل آرای وآن خوبچهره سپاه . فردوسی .چو آن خوبچهره ز خیمه براه بدید آن رخ پهلوان سپاه . فردوسی .بسی خو...
-
خوب حال
لغتنامه دهخدا
خوب حال . (ص مرکب ) خوشحال .سرحال . || کنایه از ثروتمند : یک چند گاه داشت مرا زیر بند خویش گه خوب حال و باز گهی بینوا شدم .ناصرخسرو.
-
خوب خرام
لغتنامه دهخدا
خوب خرام . [ خو خ َ / خ ِ / خ ُ ] (ص مرکب ) آنکه خوب خرامد. خوش رو : گفت کای ره نورد خوب خرام گوش کن سرگذشت بنده تمام .نظامی .