کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خوب شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خوب شدن
لغتنامه دهخدا
خوب شدن . [ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شفا یافتن . علاج شدن . تندرست گشتن پس از بیماری . علاج پذیرفتن . (یادداشت بخط مؤلف ).- خوب شدن زخم ؛ التیام یافتن آن . || نکو شدن . نیکو گردیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : شد خوب بنیکو سخنت دختر ناخوب دختر بسخن خوب شود ج...
-
واژههای مشابه
-
خوب آوردن
لغتنامه دهخدا
خوب آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) خوب آمدن مهره در بازی نرد. کنایه ازهر موافق میل آمدن حادثه ای . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خوب کردن
لغتنامه دهخدا
خوب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شفا بخشیدن . ابراء. معالجه کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). || عمل نکو کردن . کار نکو کردن : با همه دلداری و پیمان و عهدخوب نکردی که نکردی وفا.سعدی .
-
خوب لشکر
لغتنامه دهخدا
خوب لشکر. [ ل َ ک َ ] (اِ مرکب ) لشکر مجهز. لشکر خوب . لشکر آزموده . لشکر کاربر. لشکر فتح کننده : سپاه پراکنده بازآوریم یکی خوب لشکر فرازآوریم .دقیقی .
-
خوب نوشتن
لغتنامه دهخدا
خوب نوشتن . [ ن ِ وِ ت َ ] (مص مرکب )خوش نوشتن . زیبانویسی کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خوب آواز
لغتنامه دهخدا
خوب آواز. (ص مرکب ) خوش صوت . خوش صدا. کسی که خوش می خواند. (ناظم الاطباء).
-
خوب اندام
لغتنامه دهخدا
خوب اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) خوش اندام . آنکه اندام نیکو دارد. نیکوقالب . خوش کالبد: هَبَرْکَل ؛ جوان خوب اندام . (منتهی الارب ).
-
خوب پیکر
لغتنامه دهخدا
خوب پیکر. [ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) خوب اندام . خوش بدن . متناسب القامة : یکی خوب پیکر کنیزک خرید.سعدی .
-
خوب چهر
لغتنامه دهخدا
خوب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب )خوشگل . قشنگ . خوبروی . خوش صورت . نکوروی : ابا موبد موبدان برزمهرچو ایزدگشسب آن مه خوب چهربپرسیدکاین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست بافرهی . فردوسی .بهر کار دستور بد برزمهردبیری جهاندیده و خوب چهر. فردوسی .بدو گفت سهراب کای خو...
-
خوب چهره
لغتنامه دهخدا
خوب چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوبروی . خوش سیما. خوش صورت : چو کشته شد آن خوب چهره سوارز گردان بگردش هزاران هزار.دقیقی .چو آمد بنزدیک کاوس شاه دل آرای وآن خوبچهره سپاه . فردوسی .چو آن خوبچهره ز خیمه براه بدید آن رخ پهلوان سپاه . فردوسی .بسی خو...
-
خوب حال
لغتنامه دهخدا
خوب حال . (ص مرکب ) خوشحال .سرحال . || کنایه از ثروتمند : یک چند گاه داشت مرا زیر بند خویش گه خوب حال و باز گهی بینوا شدم .ناصرخسرو.
-
خوب خرام
لغتنامه دهخدا
خوب خرام . [ خو خ َ / خ ِ / خ ُ ] (ص مرکب ) آنکه خوب خرامد. خوش رو : گفت کای ره نورد خوب خرام گوش کن سرگذشت بنده تمام .نظامی .
-
خوب خصال
لغتنامه دهخدا
خوب خصال . [ خو خ ِ] (ص مرکب ) خوش طینت . خوش خصال . خوش اخلاق : مر ترا بس نبود آنچه صفات تو کنم واصف تست مدیح ملک خوب خصال . فرخی .مطربان طرب انگیز نوازند نواما نوازنده ٔ مدح ملک خوب خصال . فرخی .چون بدین طالع مبارک فال رفت بر تخت شاه خوب خصال . نظا...
-
خوب خصالی
لغتنامه دهخدا
خوب خصالی . [ خو خ ِ ] (حامص مرکب ) خوش خصلتی . خوب طینتی : از این بنده نوازی و از این عذرپذیری از این شرمگنی نیکخوئی خوب خصالی .فرخی .