کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تاجداری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
تاجداری
لغتنامه دهخدا
تاجداری . (حامص مرکب ) تاجوری . پادشاهی . عمل تاجدار : همچنین در تاجداری و جهانداری بپای همچنین در ملک بخشی و جهانگیری بمان . فرخی .تا چو هدهد تاجداری بایدت در خلق دل طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن . خاقانی .ای مهر نگین تاجداری خاتون سرای کامکاری ....
-
جستوجو در متن
-
افسرخدائی
لغتنامه دهخدا
افسرخدائی . [ اَ س َ خ ُ ] (حامص مرکب ) پادشاهی . صاحب افسری . تاجداری : عقل را در بندگیش افسرخدائی داده ام ایتکینی بوده و الب ارسلان آورده ام .خاقانی .
-
اعتبار بخشیدن
لغتنامه دهخدا
اعتبار بخشیدن . [ اِ ت ِ ب َ دَ ] (مص مرکب ) ارزش و ارج دادن . قدر و احترام بکسی اعطا کردن : بسنگی بخشد آنسان اعتباری که بر تاجش نشاند تاجداری .وحشی بافقی (از ارمغان آصفی ).
-
صاحب کلاهی
لغتنامه دهخدا
صاحب کلاهی . [ح ِ ک ُ ] (حامص مرکب ) پادشاهی . تاجداری : جهان را بگیریم و شاهی کنیم همه ساله صاحب کلاهی کنیم . نظامی .به مولایی سپرد آن پادشاهی دلش سیر آمد از صاحب کلاهی . نظامی .گر او را دعوی صاحب کلاهی است مرا نیز از قصب سربند شاهی است . نظامی .جوا...
-
سعود
لغتنامه دهخدا
سعود. [ س ُ ] (ع ص ، اِ)ج ِ سعد. (منتهی الارب ). فرخندگی . سعادت : مسعود تاجداری و هر روز بامدادبر تاج تو سعود کواکب نثار باد. مسعودسعد.و ایام نحوس به اوقات سعود بدل گردد. (سندبادنامه ص 84). || ستارگان باسعادت مثل زهره و مشتری و قمر. (آنندراج ) : با ...
-
تاج دار
لغتنامه دهخدا
تاج دار. (نف مرکب ) پادشاه و نگاه دارنده ٔ تاج . (انجمن آرا). کنایه از پادشاه است و نگاهدارنده و محافظت کننده ٔ تاج را نیز گویند. (برهان ). دارنده و محافظ تاج . (شرفنامه ٔ منیری ). تاجور، تاج گذارده . متوج ، مکلل ، تائج ؛ تاجدار.امام تائج ؛ امام تاجد...
-
خسروی
لغتنامه دهخدا
خسروی . [ خ ُ رَ ] (اِخ ) نام او جمال الدین ابوبکربن المساعد، مکنی به ابوالمشاهد و از شاعران دربار غزنویان است . گویند لقب خسروی بدانجهت گرفت که معاصر ملک خسرو غزنوی آخرین شاه غزنویان بود و بدان نسبت تخلص خود را خسروی کرده است او را خسروی بخارائی نیز...
-
کله داری
لغتنامه دهخدا
کله داری . [ ک ُ ل َه ْ ] (حامص مرکب ) بمعنی پادشاهی باشد. (برهان ). پادشاهی و سلطنت . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : ترا میان سران کی رسد کله داری ز خون حلق تو خاکی نگشته لعل قبا. خاقانی .نه آن شد کله داری پادشاه که دارد به گنجینه در صد کلاه ....
-
بزرگواری
لغتنامه دهخدا
بزرگواری . [ ب ُ زُرْگ ْ ] (حامص مرکب ) بزرگی . جلال . شکوه . افتخار. نجابت . اصالت . (ناظم الاطباء). عظمت . جلال . دولت . اقبال . (آنندراج ). قفوة.خیر. مجد. (منتهی الارب ). کبریاء. وقار. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). علاء. (دستوراللغة). مکرمت ...
-
کامگاری
لغتنامه دهخدا
کامگاری . (حامص مرکب ) کامیابی . کامروایی . غلبه . پیروزی . خوشبختی . شوکت . پیشرفت . مقابل ناکامی . رجوع به کامگار شود : در کامگاری به گنج اندر است ره گنج جستن به رنج اندر است . ابوشکور.ز پیروزی چین چو سر برفراخت همه کامگاری زیزدان شناخت . فردوسی .ک...
-
هدهد
لغتنامه دهخدا
هدهد. [ هَُ هَُ ] (ع اِ) هر مرغ که بانگ و فریاد کند. || کبوتر بسیاربانگ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || پوپک . ج ، هداهد، هداهید. (منتهی الارب ). بوبو. بوبویه . پوپو. مرغ سلیمان . شانه سر. شانه سرک . بوبوک . ابوالربیع. ابوالاخبار. (یادداشت به خط ...
-
درخورد
لغتنامه دهخدا
درخورد. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب ) درخور. لایق . سزاوار. (برهان ) (غیاث ). لایق . زیبا. اندرخورد. از درِ. ز درِ. اندرخور.شایان . فراخور. (شرفنامه ٔ منیری ). شایسته . موافق . مناسب . (ناظم الاطباء). لائق . وفاق . (دهار) : که درخورد تاج کیان جز تو ک...
-
فرخ
لغتنامه دهخدا
فرخ . [ ف َرْ رُ ] (ص ) مبارک . خجسته . میمون . (برهان ). بشگون . نیک . فرخنده . سعد. (یادداشت به خط مؤلف ) : به ایران چو آید پی فرخش ز چرخ آنچه خواهد دهد پاسخش . فردوسی .بدو گفت فرخ پی و روز توهمان اختر نیکی افروز تو. فردوسی .نهادند سر سوی شاه جهان...
-
عماری
لغتنامه دهخدا
عماری . [ ع َم ْ ما / ع َ ] (از ع ، اِ) آنچه بر پشت پیل نهند و در آن نشینند و آن منسوب است به «عمار» واضع آن .(از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). صندوق مانندی که برای نشستن سوار آن را بر روی پشت شتر و فیل میگذارند وآن را محمل و هودج هم گویند. و در عربی ...