کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدون ترخیم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
مرخم
لغتنامه دهخدا
مرخم . [ م ُ رَخ ْ خ ِ ] (ع ص ) نرم کننده . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترخیم . رجوع به ترخیم شود. || سخن گوی خوش نما. (ناظم الاطباء). || سنگ تراش . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی آخر مُرَخِّم شود.
-
پرندو
لغتنامه دهخدا
پرندو. [ پ َ رَ ] (ق مرکب ) شعوری گوید(ج 1 ص 245): ترخیم لفظ پرندوش است بمعنی پریشب .
-
ترخیم
لغتنامه دهخدا
ترخیم . [ ت َ ] (ع مص ) نرم کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). نرم گردانیدن . (غیاث اللغات ). نرم کردن آوا. نازک کردن آواز. ترقیق . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بیفکندن . (از تاج المصادر بیهقی ) (دهار). آخر اسم رابیفکندن در ندا. (از زوزنی ). انداخت...
-
علیفی
لغتنامه دهخدا
علیفی . [ ع ُ ل َ فی ی ] (ع اِ مصغر) پالان علافی کوچک . (ناظم الاطباء). تصغیر و ترخیم «عِلافی ّ» است و آن پالان منسوب به عِلاف میباشد. (از لسان العرب ) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به عِلاف و عِلافی شود.
-
مرخم
لغتنامه دهخدا
مرخم . [ م ُ رَخ ْ خ َ ] (ع ص ) دم بریده . (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ترخیم . رجوع به ترخیم شود. || در دستور زبان ، کلمه ٔ مرخم آن است که حرفی یا حروفی از آخر آن بیندازند و دنباله ٔ آن را قطع کنند، مانند رفت و آمد که مرخم رفتن و آمدن است .-...
-
عمی
لغتنامه دهخدا
عمی . [ ع ُ م َی ی ] (ع ص مصغر) تصغیر و ترخیم أعمی ̍. (از اقرب الموارد). || (اِ) لقیته سکة عمی ؛ ملاقات کردم او را در نیمروز سخت گرم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). «عمی » را در اینجا نام گرما دانسته اند و برخی گویند که آن نام مردی است که در ...
-
غبیس
لغتنامه دهخدا
غبیس . [ غ ُ ب َ ] (ع اِمصغر) هرگز. ابداً: یقال لاآتیک ما غبا غُبَیْس ٌ؛ یعنی نیایم ترا هرگز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و هذا ظرف من الزمان لایعرف ما اصله ، و قیل اصله الذئب ، و غبیس تصغیر اغبس مرخماً، و غَبا اصله غب فأبدل من احدی البائین الالف مثل...
-
ابوکرب
لغتنامه دهخدا
ابوکرب . [ اَ ک َ رِ ] (اِخ ) شمربن افریقین بن ابرهةبن حارث الرایش . گویند او شهر سمرقند را پی افکنده است و این نیز یکی از مجعولات و مصنوعات ادبای عرب است که عادتاً هرجا کلمه ای بتصحیف و تحریف و قلب و ترخیم شبیه بکلمه ٔ عربی یابند افسانه و اسطوره ای ...
-
ماز
لغتنامه دهخدا
ماز. [ زِ ] (ع اِ فعل ) قاتل به مقتول گوید: ماز رأسک و گاهی گوید ماز، و سکوت می کند، یعنی گردن دراز کن . ازهری گوید: نمی دانم این کلمه چیست مگر اینکه بگوییم مایز بوده و یاء را مؤخر بر زاء کرده و گفته اند: مازی و یاء را به جهت امر حذف کرده اند. ابن ...
-
غریر
لغتنامه دهخدا
غریر. [ غ ُ رَی ْ ] (ع اِ) جانوری است بین سگ و گربه ، پاهایش کوتاه و به رنگ خاکستری . در امثال عرب گفته اند: «اسمن من غریر» جانوری است از نوع راسو (ابن عرس ) فک و دندان آن بزرگتر از نمس . (قسمی راسو) است و به همین جهت برای گیاهخواری آماده می باشد. پا...
-
روید
لغتنامه دهخدا
روید. [ رُ وَ ] (ع اِ مصغر) مصغر رود که به معنی آهستگی و نرمی است . (ناظم الاطباء). مصدر اروَد که تصغیر ترخیم شده است با طرح همه ٔ زواید. گویند رویداً؛ ای مهلاً و رویدک زیداً؛ ای امهله . و رُویدَ متعدی به زید است و کاف برای بیان کردن مخاطب . صاحب لسا...
-
حارث
لغتنامه دهخدا
حارث . [ رِ ] (اِخ ) الاعور. از فقهاءِ تابعینی است که در کوفه زندگی کردند. ابواسحاق گوید در کوفه ، در باب فرائض کسی از عبیده و حارث اعور اعلم نبود. ابن سیرین گوید: آنگاه که بکوفه رفتم چهار تن از فقها بدان جا بودند، هر کس از مردم کوفه که نخست حارث را ...
-
بیفکندن
لغتنامه دهخدا
بیفکندن . [ ی َ ک َ دَ] (مص ) بفکندن . افکندن : بیفکندن چیزی را؛ الغاء کردن . باطل کردن . ساقط کردن . حذف کردن . ستردن . برداشتن .محو کردن . ترک گفتن . نسخ کردن . بریدن و جدا کردن . (یادداشت مؤلف ). الغاء. اسقاط. توجیب . جعب . مساقطة. (تاج المصادر ب...
-
تأبط شراً
لغتنامه دهخدا
تأبط شراً. [ ت َءَب ْ ب َ طَ ش َرْ رَن ْ ] (اِخ ) ثابت بن جابربن سفیان بن عبدی الفهمی مکنی به ابوزهیر از مردم مضر است . شاعری بنام و در قساوت و خونریزی معروف و در سرعت رفتارو دوندگی مشهور و در شعر گفتن توانا بود. گویند هنگامی که آهوانی را در صحرا می...
-
حذف
لغتنامه دهخدا
حذف . [ ح َ ] (ع مص ) بیفکندن . افکندن . (دهار) (دستوراللغة). انداختن . (از منتهی الارب ). انداختن و افکندن چیزی را. || حذف از ذنب فرس ؛ گرفتن موی از دم اسپ و برکندن از آن . (از منتهی الارب ). || بریدن . (زوزنی ). پاره ای از سر و جز آن بریدن . پاره ا...