کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ازآن کجا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
ازان
لغتنامه دهخدا
ازان . [ ] (اِخ ) [ شاپور ذوالاکتاف ] شهر کرخه کرد و از آنجا بزیر زمین اندر راه کرد که سوار بگندیشاپور رفتی ، و بسیار قلعه ها کرد و از جمله قلعه ٔ ازان و آنرا مؤبدان گفته اند و بر آنجا سرایها ساخته اند سخت بزرگ و خزینه و فرزندان برین قلعه بودند بوقت...
-
واژههای همآوا
-
از آن کجا
لغتنامه دهخدا
از آن کجا. [ اَ ک ُ ] (حرف ربط مرکب ) از آنکه . بعلت آنکه . بجهت آنکه . از برای آنکه : تنم خمیده چو ذالست از آن کجا زلفت بدال ماند و خالت چو نقطه بر سر ذال . معزی .در و یاقوت من از همت و جود تو سزدزان کجا همت و جود تو چو بحر است و چو کان .؟ (از آنندر...
-
جستوجو در متن
-
آن
لغتنامه دهخدا
آن . [ ن ِ ] (ضمیر ملکی ) مال ِ. متعلق به . ازملک . و گاهی ازآن ِ و زآن ِ گویند : اسبی بود آن ِ منذر اشقر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و همه ٔ گوسفندان دیگر ازآن ِ حی ّ، خشک بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). خاتون کث ، دیمعان کث ، دو شهرک است خرد و آبادان و بار...
-
نرم پایان
لغتنامه دهخدا
نرم پایان . [ ن َ ] (اِ مرکب ) نام قبیله ای افسانه ای در مازندران . (؟) (فهرست ولف ). جانورانی خیالی و خرافی به شکل آدمی که پاهای دراز بی استخوان داشته اند. دوال پایان : چو نزدیکی نرم پایان رسید [ اسکندر ]نگه کرد و مردم بی اندازه دیدنه اسب و نه جوشن ...
-
آخشیج
لغتنامه دهخدا
آخشیج . (اِ) عنصر. طبع. اسطقس ّ. آخشیگ : خداوند ما کاین جهان آفریدبلند آسمان از برش برکشیدفراز آورید آخشیجان چهارکجا اندرو بست چندین نگاربرین آتش است و فرودینْش خاک میان آب دارد ابا باد پاک . ابوشکور.ای خداوندی که از بیم سر شمشیر تواز میان آخشیجان شد...
-
عشقباز
لغتنامه دهخدا
عشقباز. [ ع ِ ] (نف مرکب ) عشق بازنده . آنکه عشقبازی کند. عاشق پیشه . (فرهنگ فارسی معین ). مرد شهوت پرست و عاشق و زن دوست . (ناظم الاطباء) : عشقبازان که به دست آرند آن حلقه ٔ زلف دست در سلسله ٔ مسجداقصی بینند. خاقانی .شهری بفتنه شد که فلانی ازآن ِ ما...
-
کام یافتن
لغتنامه دهخدا
کام یافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) در چیزی ، توفیق یافتن در آن چیز. غلبه . پیروزی . (از آنندراج ). برخوردار شدن . به مراد رسیدن . بدست آوردن مطلوب . به آرزو رسیدن : جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم . خسروانی ....
-
دل آزار
لغتنامه دهخدا
دل آزار. [ دِ ] (نف مرکب ) دل آزارنده .دلازارنده . هرچیز که موجب آزردن خاطر گردد. (ناظم الاطباء). آنچه و آنکه سبب آزردن خاطر شود : ای تو دل آزار و من آزرده دل دل شده زآزار دل آزار زار. منوچهری .من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش از هوای من بیزار مکن گو ...
-
پیدا بودن
لغتنامه دهخدا
پیدا بودن . [ پ َ / پ ِ دَ ] (مص مرکب ) آشکارا بودن . نمایان بودن . پیدا نبودن . آشکار نبودن . نمایان نبودن : سپاهی گران کوه تا کوه مردکه پیدا نبد روز روشن ز گرد. فردوسی .بجائی نبود ایچ پیدا درش جز از نام شاهی نبود افسرش . فردوسی .بکشتند چندان ز تورا...
-
بی گناه
لغتنامه دهخدا
بی گناه . [ گ ُ ] (ص مرکب ) بی جرم . (آنندراج ). بی جناه . بی جرم و بی تقصیر. (ناظم الاطباء) : اگر ما بشوریم بر بی گناه پسندد کجا داور هور و ماه . فردوسی .چرا جنگجوی آمدی با سپاه چرا کشت خواهی مرا بی گناه . فردوسی .هزاران سر مردم بی گناه بدین گفت تو ...
-
پیوست
لغتنامه دهخدا
پیوست . [ پ َ / پ ِ وَ ] (ن مف مرخم ، ق ) مخفف پیوسته . همیشه . دایم . دایماً : چون چاشت کند بخویشتن پیوست تو ساخته باش کار شامش را. ناصرخسرو.لیک رازی است در دلم پیوست روز و شب جان نهاده بر کف دست . سنائی .تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین ترانشاط رفیق...
-
پریدن
لغتنامه دهخدا
پریدن . [ پ َ دَ ] (مص ) با پر سوی هوا اوج گرفتن و مسافت پیمودن . حرکت کردن صاحبان بال در هوا با بالهای خویش . برپریدن . پرواز کردن . طیران کردن . طیرورت . طیر. استطاره . خفوق . تَمرﱡص . و رجوع به پریدن شود : آن زاغ را نگه کن چون پردمانند یکی قیرگون ...
-
نکاح
لغتنامه دهخدا
نکاح . [ ن ِ ] (ع مص ) زن کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 101) (زوزنی ).عقد زناشوئی بستن . (از منتهی الارب ). زن گرفتن . تزوج . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). نکح . (متن اللغة). کابین کردن . (یادداشت مؤلف ). || شوی کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص...