کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گُه مگسی،سبیل() پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
گه
لغتنامه دهخدا
گه . [ گ َه ْ ] (اِ) مخفف گاه . بوته ٔ زرگران که در آن طلا و نقره گدازند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ). کوره . کوره ٔ حدادی : شوسه ٔ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم ؟شاخ بادام بآیین تر، یا شاخ چنار؟ فرخی .دشت ماننده ...
-
گه
لغتنامه دهخدا
گه . [ گ ِ ] (اِخ ) از توابع قصرقند. (شهرستان چاه بهار). و در حدود چهارصد خانوار جمعیت دارد. (تاریخ کرمان ص 310 از جغرافیای بلوچستان ).
-
گه
لغتنامه دهخدا
گه . [ گ ُه ْ ] (اِ) همان گوه است که به معنی سرگین باشد. (شعوری ج 2 ص 328) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (از لغت فرس اسدی ). سرگین و مدفوع آدمی و جز آن . نخاله ٔ غذا که از شکم بیرون آید. پلیدی . براز. فضله . عذره . غایط. هار. در تداول کودک...
-
گه
واژگان مترادف و متضاد
پلیدی، سرگین، فضله، مدفوع، نجاست
-
گه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، قید) [مخففِ گاه] gah = گاه۱
-
گه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) goh ۱. سرگین جانوران و انسان.۲. [مجاز] هرچیز بد و زشت و ناپسند. Δ برای دشنام بهکار میرود.
-
گه
فرهنگ فارسی معین
(گَ) (اِ.) 1 - وقت ، زمان ، هنگام . 2 - بوتة زرگران .
-
گه
فرهنگ فارسی معین
(گُ) [ په . ] (اِ.) مدفوع آدمی .
-
گه
دیکشنری فارسی به عربی
تغوط
-
گه گه
لغتنامه دهخدا
گه گه . [ گ َه ْ گ َه ْ ] (ق مرکب ) مخفف گاه گاه . گه گاه : همه دوستدار و برادر شویم بود نیز گه گه که برتر شویم . فردوسی .حق تن شهری به علف چند گزاری گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار. ناصرخسرو.گرچه گه گه پشه ، دل مشغول دارد پیل راپیل دارد گاه جنگ از ا...
-
کینه گه
لغتنامه دهخدا
کینه گه . [ ن َ / ن ِ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) کینه گاه . میدان جنگ . رزمگاه . عرصه ٔ کارزار : به پیش نیاکانْت بسته کمربه هر کینه گه با یکی کینه ور. فردوسی .زمانی نکرد او یله جای خویش بیفشرد بر کینه گه پای خویش . فردوسی .همه نامداران شمشیرزن بر این کینه گ...
-
گاب گه
لغتنامه دهخدا
گاب گه .[ گ ُ ] (اِخ ) محلی است . ارشک ، آسور و بابل و پارس وماد و ارمنستان را تا کوه های گاب که (قفقاز) و تا ساحل دریای بزرگ (مغرب میانه ) باطاعت درآورد و سالهای بسیار در بابل سلطنت کرد. (ایران باستان ص 2595).
-
گه خوردن
لغتنامه دهخدا
گه خوردن . [ گ ُه ْ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) خوردن گه . || در تداول ، مجازاً، سخنان بی ربط گفتن . سخن یا عبارتی خارج از اندازه ٔ خویش گفتن . || فضولی . فضولی کردن .- گه جن خورده ؛ در مقام تحقیر به کسی میگویند که پیش گویی بیجا میکند. (فرهنگ نظام ...
-
گه زدن
لغتنامه دهخدا
گه زدن . [ گ ُه ْ زَ دَ ] (مص مرکب ) کاری را بکلی خراب کردن و بدنام کردن . (ناظم الاطباء). و در تداول عامه ، دشنام مانندی است .
-
گه زرد
لغتنامه دهخدا
گه زرد. [ گ َ زَ ] (اِخ ) نام دهی است در چهار فرسخ بیشتر میانه ٔ شمال و مغرب احمد حسین [ ناحیه ٔ لیراوی ] فارس . (از فارسنامه ٔ ناصری ص 280).