کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گشتهبو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
off odour
گشتهبو
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] بویی غیر از بوی طبیعی مادۀ غذایی که معمولاً براثر تغییرات نامطلوب و فساد در آن ایجاد میشود
-
واژههای مشابه
-
گشته
لغتنامه دهخدا
گشته . [ گ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) ساگ سرخ . (الفاظ الادویه ). || سرگین . (الفاظ الادویه ). || محکم . (شعوری ج 2 ورق 306). شعوری شاهدی نیز آورده است که با معنی مناسب نیست .
-
گشته
لغتنامه دهخدا
گشته . [ گ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) نام خطی است مربوط به قبل از اسلام و گویند آن بیست وهشت حرف است که بدان عهود و مواثیق و اقطاعات می نوشتند و نقش مهرهای شاهنشاهان پارس و طراز جامه و فرش و سکه ٔ دینار و درهم بدین خط بود . (سبک شناسی بهار ج 1 ص 77). رجوع به...
-
گشته
لغتنامه دهخدا
گشته . [ گ ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) مرکبی است از عطریات که آنرا به تازی غالیه ٔ مثلث گویند. (انجمن آرا). رجوع به گشته سوز شود.
-
گشته
لغتنامه دهخدا
گشته . [ گ ُ ت َ / ت ِ ] (ص ) گرسنه .(ناظم الاطباء). مصحف گشنه است که معنی گرسنه دهد.
-
گشته
لغتنامه دهخدا
گشته .[ گ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) گردیده . (برهان ) (آنندراج ):جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ ز هر گونه ای گشته بر سرش چرخ . ابوشکور.سپهبد چو گفتار ایشان شنیددل لشکر از تاجور گشته دید. فردوسی . || متغیر. تغیریافته از جهت بوی یا رنگ . || کاج و لوچ و احول ....
-
گشته
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] gašte ۱. گردیده.۲. پیچیده.۳. تغییرپیداکرده.
-
گشته
فرهنگ فارسی معین
(گَ تِ) (ص مف .) 1 - گردیده . 2 - تغییر یافته ، عوض شده . 3 - گردش کرده ، سیر کرده . گشتی (گَ) (اِ.) پاسبان شب ، پلیس .
-
بو
واژگان مترادف و متضاد
۱. رایحه، ریح، شمه، شمیم، عطر، نفحه، نکهت ۲. امید، آرزو ۳. بادا، باشد
-
بو
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ بودن) [قدیمی] bov = بودن
-
بو
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ بوییدن) [پهلوی: bōy] ‹بوی› bu ۱. = بوییدن۲. (اسم) آنچه بهوسیلۀ بینی و قوۀ شامه احساس میشود؛ رایحه.۳. (اسم) [مجاز] اثر.۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] امید.〈 بو برداشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] بو گرفتن؛ بوناک شدن.〈 بو بردن: (مصدر لازم)۱. اح...
-
بو
فرهنگ فارسی عمید
(فعل) [مخففِ بُوَد] [قدیمی] bu باشد: ◻︎ پای نهم در عدم بو که بهدست آورم / همنفسی تا کند دردِ دلم را دوا (خاقانی: ۳۸).
-
بو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی، مخففِ ابو] [قدیمی] bu پدر. Δ در اول کنیههای عربی میآید: بوالفضل، بوالقاسم.
-
بو
فرهنگ فارسی معین
1 - ( اِ.) آن چه به وسیلة بینی و حس شامه احساس شود. 2 - امید، آرزو. 3 - عطر. 4 - (مص م .) درک کردن ، دریافتن .