کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کباده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
لزوم
لغتنامه دهخدا
لزوم . [ ل ُ ] (اِ) کباده را گویند و آن کمان نرمی باشد که کمانداران بدان مشق کمان کشیدن کنند. (برهان ) (آنندراج ). لیزم . (آنندراج ) : ای به بازوی قوّت تو شده مر فلک را کمان کمان لزوم .سوزنی (از آنندراج ).
-
چرخ کمان
لغتنامه دهخدا
چرخ کمان . [ چ َ خ ِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حلقه ٔ کمان . (غیاث ). دور کمان : کباده ز چرخ کمان ساختی بهر گشتنی تیری انداختی .نظامی .
-
تنبوک
لغتنامه دهخدا
تنبوک . [ تَم ْ ] (اِ) کباده باشد و آن کمانی است بسیار کم زور.(برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کباده که لیزم نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) : کمان رستم دستان بسختی کم از تنبوک نرم شهریار است . ابوالفرج رونی (از فرهنگ جهانگیری ).در کمان چ...
-
کمان کشیدن
لغتنامه دهخدا
کمان کشیدن . [ ک َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) کشیدن زه کمان ، تیراندازی را. کشیدن زه کمان ، انداختن تیر و یا آماده شدن تیراندازی را : چرخ بر بدگمانش کرده کمین نحس بر دشمنش کشیده کمان . ناصرخسرو.پس از چه بود که در من کمان کشیده فلک نرفته هیچ خدنگی خطا ...
-
دستکش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) dastke(a)š ۱. پوشاک دست که با نخ یا پشم میبافند یا از چرم نازک یا پوست یا پارچه بهاندازۀ دست و به شکل دست درست میکنند.۲. (صفت مفعولی) [قدیمی، مجاز] اصیل؛ نجیب، خصوصاً در مورد اسب: ◻︎ چو بیدار شد رستم از خواب خوش / برآشفت با بارۀ دستکش (فردوس...
-
داعیة
لغتنامه دهخدا
داعیة. [ ی َ] (ع ص ) تأنیث داعی . || (اِ) خواهش و اراده . ج ، دواعی . (غیاث ). آنچه خواسته شود. آرزو. ج ، داعیات . آنرا گویند که در نفس انسان پدید شود و او رابرای کاری جنبش دهد و بدان کارش بدارد : صد ساله ره است راه وصلت با داعیه ٔ تو نیم گام است . ...
-
کردر
لغتنامه دهخدا
کردر. [ ک َ دَ ] (اِ) دره ٔ کوه بود. (فرهنگ اسدی ). زمین کوه و دره را گویند. (برهان ). دره . (فهرست شاهنامه ٔ ولف ) : خوارزم کرد لشکرش ار بنگری هنوزبینی علم علم تو بهر دشت و کردری . عنصری بلخی (از فرهنگ اسدی ).شمال اندروگر بجنبد نداندفراز از نشیبی و ...
-
تنبول
لغتنامه دهخدا
تنبول . [ تَم ْ ] (اِ) برگی باشد که در هندوستان پان گویند و با آهک و فوفل خورند. (برهان ). برگی باشد بمقدار کف دست و کوچکتر و بزرگتر از کف نیز بشود ودر ملک هندوستان با فوفل و آهک بخورند و آن را تانبول و تامول و پان نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). برگی...
-
زورخانه
لغتنامه دهخدا
زورخانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) جایی که در آن ورزشهای قدیمی کنند. باشگاه ورزشهای باستانی . (فرهنگ فارسی معین ). محل ورزشهای پهلوانی ایران ،معروف به ورزش باستانی . زورخانه های قدیمی ایران بناهایی هستند مسقف که بوسیله ٔ پنجره ای که در سقف بنا تعبیه ...
-
دست کش
لغتنامه دهخدا
دست کش . [ دَ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) دست کشنده . کشنده ٔ دست . || قاید نابینا را گویند و آن شخصی باشد که دست کوران را گرفته به هر جانب میبرد. (برهان ) (از آنندراج ). عصاکش . (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا). کسی که مردمان کور را به هر جانب میبرد و آنها...
-
کشیدن
لغتنامه دهخدا
کشیدن . [ ک َ / ک ِدَ ] (مص ) (از: کش + یدن ، پسوند مصدری ) بردن . گسیل داشتن . سوق دادن . از جای به جائی نقل مکان دادن . (یادداشت مؤلف ). بردن از جایی به جای دیگر. نقل کردن . منتقل ساختن : که گستهم و بندوی را کرده بندبزندان کشیدند ناسودمند. فردوسی ...