کردر. [ ک َ دَ ] (اِ) دره ٔ کوه بود. (فرهنگ اسدی ). زمین کوه و دره را گویند. (برهان ). دره . (فهرست شاهنامه ٔ ولف ) :
خوارزم کرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو بهر دشت و کردری .
شمال اندروگر بجنبد نداند
فراز از نشیبی و از کوه کردر.
قلم کردار دست و پایش و گوش
چو نامه درنوردد کوه و کردر.
مثل ز باختر و خاورار بجوئیشان
دوند پست کنان کوه و کردر آتش و آب .
زاهدآسا کباده ٔ زربفت
بر سر کوه و کردر اندازد.
ز راوذ به راوذ ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز کردر به کردر.
آن را که در این خلاف باشد
گو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بینی
خرمن خرمن به کوه و کردر.
|| زمین پشته پشته .(برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (صحاح الفرس ). || زمین هموار. (ناظم الاطباء) :
خورشید پیش طلعت او تیره
گردون بجای حضرت او کردر.
چو رنگ و ماهی باشم به کوه و در دریا
چو شیر و تنّین خسبم به بیشه و کردر.
گه جهم همچو رنگ برکهسار
گه خزم همچو مار در کردر.
مدحهای تو حرز جان و تنم
در بیابان و بیشه و کردر.
|| ده . قصبه . (یادداشت مؤلف ) :
درازتر سفر او بدان رهی بوده ست
که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر.
|| زمین سخت . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ).