کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیل در پیل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پیل در پیل
لغتنامه دهخدا
پیل در پیل . [ دَ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) پیلی پس پیلی . فیلی بدنبال فیل دیگر. پیلان بصف . پیلان بسیار : طناب نوبتی یک میل در میل بنوبت بسته بر در پیل در پیل .نظامی .
-
واژههای مشابه
-
glass half-cell
نیمپیل شیشهای
واژههای مصوّب فرهنگستان
[خوردگی، شیمی] ← الکترود شیشهای
-
جستوجو در متن
-
پیلسای
لغتنامه دهخدا
پیلسای . (ص مرکب ) پیل آسا. پیل سان . درشت و گران و ضخم چون اندام فیل : در سایه ٔ تخت پیلسایش پیلان نکشند پیلپایش .نظامی .
-
بن
لغتنامه دهخدا
بن . [ ب ِ ] (ع اِ) پسر. (آنندراج ) پسر. مخفف ابن . صورتی از ابن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی نامه بنوشت فرخ دبیرز دارای داراب بن اردشیر. فردوسی .ز دارای داری بن اردشیرسوی قیصر اسکندر شیرگیر. فردوسی .ملک پیل دل پیل تن پیل نشین بوسعیدبن ابوالقاسم بن ...
-
گه گه
لغتنامه دهخدا
گه گه . [ گ َه ْ گ َه ْ ] (ق مرکب ) مخفف گاه گاه . گه گاه : همه دوستدار و برادر شویم بود نیز گه گه که برتر شویم . فردوسی .حق تن شهری به علف چند گزاری گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار. ناصرخسرو.گرچه گه گه پشه ، دل مشغول دارد پیل راپیل دارد گاه جنگ از ا...
-
ابن
لغتنامه دهخدا
ابن . [ اِ ] (ع اِ) زاده ٔ نرینه از آدمی . فرزند نرینه . پسر : این کار وزارت که همی رانَد خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلانست . منوچهری .ای بدل ذوالیزن بوالحسن بن الحسن فاعل فعل حسن صاحب دوکف ّ راد. منوچهری .از دولت آن خواجه علی بن محمدامروز گلابست و...
-
پیلپا
لغتنامه دهخدا
پیلپا. (اِ مرکب ) پای پیل . || حربه ای است که بیشتر زنگیان دارند. (برهان ). یکی از اسلحه که در قدیم بگرز مشهور بودی . حربه ای باشد بشکل پای پیل که پیل پا گویند. یک از سلاحهای زنگیان . (شرفنامه ٔ منیری ). گرز آهنی . (غیاث ) : چو در پیلپایی قدح می کنم ...
-
زجمول
لغتنامه دهخدا
زجمول . [ زَ ] (ع اِ) حبی است دوایی و آنرا بفارسی تخم کشوت خوانند. طبیعت آن معتدل است در سردی و گرمی . (برهان قاطع) (آنندراج ). حبه ای است دوایی که تخم کشوت نیزگویند. (ناظم الاطباء). در معجم طبی انگلیسی - عربی در برابر کلمه ٔ کشوت افتیمون آمده : افتم...
-
دمنده
لغتنامه دهخدا
دمنده . [ دَ م َ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از دمیدن .که بدمد. که به دمیدن پردازد. که نفس سخت بیرون دهد. فوت کننده . نفّاخ . نفّاث . دم بیرون کننده از بینی و دهان با آوازی خفیف چنانکه مار گاه حمله . آنکه نفس طویل از میان دو لب برآورد. نافح . نافخ . (ی...
-
خرطوم
لغتنامه دهخدا
خرطوم . [خ ُ ] (ع اِ) بینی . بینی کلان . (از منتهی الارب ) (ترجمان ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خَراطیم : سنسمه علی الخرطوم . (قرآن 16/68).بحجت بخرطومش اندر کشم علی رغم او من مهار علی . ناصرخسرو.گفت یزدان زآن کس مکتوم او...
-
پیلبان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) ‹پیلوان، فیلبان› [قدیمی] pilbān ۱. نگهبان پیل.۲. کسی که بر پشت پیل مینشیند و پیل را میراند: ◻︎ دوستی با پیلبانان یا مکن / یا طلب کن خانهای در خورد پیل (سعدی: ۱۸۴).
-
فیل گیر
لغتنامه دهخدا
فیل گیر. (نف مرکب ) پیل گیر. (فرهنگ فارسی معین ). آنکه پیل را گیرد و رام کند، یا بر پیل غلبه کند در نبرد. پیل افکن . رجوع به فیل افکن شود.
-
فیل افکندن
لغتنامه دهخدا
فیل افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیل افکندن . (فرهنگ فارسی معین ). بر زمین افکندن پیل . || حریف نیرومند را مغلوب کردن . چیره شدن : از در خاقان کجا فیل افکند محمود رابدره بردن پیل بالا برنتابد بیش ازاین . خاقانی .|| مهره ٔ پیل رادر صفحه ٔ شطرنج ح...