کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیرسر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
پیرسر
/pirsar/
معنی
۱. پیر؛ کهنسال؛ سالخورده.
۲. کسی که موهای سرش سفید شده باشد.
۳. (اسم مصدر) سالخوردگی؛ پیری.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
پیرسر
لغتنامه دهخدا
پیرسر. [ س َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان پسکوه بخش سوران شهرستان سراوان . واقع در 52هزارگزی شمال باختری سوران و 12هزارگزی جنوب راه فرعی سوران به خاش . دارای 72 تن سکنه . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
پیرسر
لغتنامه دهخدا
پیرسر. [ س َ ] (ص مرکب ) کسی که موی سرش سپید شده باشد بسبب پیری . موسفید. سالخورده . کهنسال . پیر : که کس در جهان گاو چونان ندیدنه از پیرسر کاردانان شنید. فردوسی .چو آگاهی آمد ز آبادجای هم از رنج این پیرسر کدخدای . فردوسی .یکی انجمن ساخت با بخردان ز ...
-
پیرسر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] pirsar ۱. پیر؛ کهنسال؛ سالخورده.۲. کسی که موهای سرش سفید شده باشد.۳. (اسم مصدر) سالخوردگی؛ پیری.
-
جستوجو در متن
-
پیره سر
لغتنامه دهخدا
پیره سر. [ رَ / رِ س َ ] (ص مرکب ) پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون . سالخورده : یکی پیره سر بود هیشوی نام جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام . فردوسی .پدر پیره سر شد تو برنادلی ز دیدار پیران چرا بگسلی .فردوسی .پدر پیره سر بود و برنا دلیرببسته م...
-
بازیافتن
لغتنامه دهخدا
بازیافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) دوباره یافتن . (ناظم الاطباء). باز به دست آوردن : که بیجان شده بازیابدروان و یا پیرسر مرد گردد جوان . فردوسی .همه بوم و بربازیابیم و تخت ببار آید آن خسروانی درخت . فردوسی .امیر عالم عادل محمد محمودکه روزگار بدو بازیافت ع...
-
اخترشناس
لغتنامه دهخدا
اخترشناس . [ اَ ت َ ش ِ ] (نف مرکب ) ستاره شمر. اخترشمر. منجم . (مؤید الفضلاء). نجوم دان . (برهان قاطع) : ز اخترشناسان بپرسید شاه [ خسرو پرویز ]که هرکس که کرد اندر اختر نگاه چه دید او و فرجام این کار چیست ؟ز رنج اختر این جهاندار چیست . فردوسی .... ز...
-
بارکش
لغتنامه دهخدا
بارکش . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) آنکه بارهای گران بردارد. (آنندراج ). حمل کننده ٔ بار. باربر. باربرنده . انسان یا حیوان و یا ماشین که بار حمل کند. باربردار. حمال . (مهذب الاسماء) (دهار) (دِمزن ). حَمولَه . رَحول : هنرپرور و راد و بخشنده گنج از این تخ...
-
گرم
لغتنامه دهخدا
گرم . [ گ َ ] (ص ) پارسی باستان گرما [ در پادا: گَرما ]، اوستا گرما ، پهلوی گَرم ،هندی باستان غرما (گرمی )، ارمنی جرم ، جرمن (تب )، کردی و بلوچی گَرم ، افغانی غرما ، استی غرم ، کرم ،شغنی گَرم ، سریکلی زهورم ، گورم . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). مقابل سرد...
-
پهلو
لغتنامه دهخدا
پهلو. [ پ َ ل َ ] (اِ) شیرمرد و دلیر و مردانه بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). مرد شجاع و دلاور. (برهان ). دلیر بمناسبت شجاعت و دلیری قوم پارت . پهلوان . گرد. گندآور. ج ، پهلوان : چو دستور گردنکش پاک تن چو نوش آذر آن پهلو رزم زن . دقیقی (از شاهنامه ٔ فردوسی ...
-
یکایک
لغتنامه دهخدا
یکایک . [ ی َ ی َ / ی ِ ی ِ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) یک یک . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (برهان ). یکان یکان . (آنندراج ) (برهان ). فردفرد. فرداً فرد. جداجدا. یک به یک . این کلمه اکنون اسم جمع و به منزله ٔ جمع گفته می شود ولی سابقاً مثل مفرد تلقی می شده و...
-
پیروزگر
لغتنامه دهخدا
پیروزگر. [ گ َ ] (اِخ ) از نامهای خدای تعالی : بدانگه تو پیروز باشی مگراگر یار باشدت پیروزگر. فردوسی .که پیروزگر در جهان ایزد است جهاندار اگر زو نترسد بد است . فردوسی .بنیروی پیروزگر یک خدای چون من با سپاه اندرآیم ز جای . فردوسی .خداوند دانائی و تاج ...
-
پیر
لغتنامه دهخدا
پیر. (ص ،اِ) شیخ . شیخه . سالخورده . کلان سال . مسن . معمر. زرّ. مشیخه . (دهار). مقابل جوان . بزادبرآمده . دردبیس . فارض . اشیب . (منتهی الارب ). کهام . ج ، پیران : پیر فرتوت گشته بودم سخت دولت تو [ او ] مرا بکرد جوان . رودکی .شدم پیر بدینسان و تو هم...
-
پیران
لغتنامه دهخدا
پیران . (اِخ ) پهلوانی مشهور از توران و سرلشکر افراسیاب فرزند ویسه . (برهان ) (جهانگیری ). نام سپه سالار افراسیاب . صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از قهرمانان افراسیاب پادشاه مشهور توران است . در جنگهائی که بر اثرقتل سیاوش میان ایران و توران بوقوع ...
-
ماندن
لغتنامه دهخدا
ماندن . [ دَ ] (مص ) توقف کردن . (ناظم الاطباء). توقف کردن . درنگ کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ایرانی باستان ، من . پهلوی ، ماندن . پارسی باستان و اوستا، من (انتظار کشیدن ). پهلوی ، مانیشتن ، مانیشن . پازند، ماندن . ارمنی ، منام (ماندن ، انتظا...