کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پرفسون پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
پرفسون
/porfosun/
معنی
۱. پرافسون؛ پرمکر؛ پرحیله.
۲. بسیارزیرک و کاردان.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
پرفسون
لغتنامه دهخدا
پرفسون . [ پ ُ ف ُ ] (ص مرکب ) پرحیله . پرمکر. پرفریب . پرفسوس : بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری گوی پرفسون . فردوسی .فرستاد با او بخانه درون نهانی زن جادوی پرفسون . اسدی .همانگه زن جادوی پرفسون که بد دایه مه را وهم رهنمون . اسدی . || سخت داهی...
-
پرفسون
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] porfosun ۱. پرافسون؛ پرمکر؛ پرحیله.۲. بسیارزیرک و کاردان.
-
جستوجو در متن
-
قلون
لغتنامه دهخدا
قلون . [ ق ُ] (اِخ ) نام سرداری ترک و چینی . (فرهنگ لغات شاهنامه ). نام غلامی ترک که به فرمان خرداد برزین ، بهرام چوبینه را به کارد بکشت . (یادداشت مؤلف ) : بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری گوی پرفسون . فردوسی .بتنگی دل اندر قلون را بخواندبدان...
-
دانادل
لغتنامه دهخدا
دانادل . [ دِ ] (ص مرکب ) که دلی دانا دارد. داناضمیر. دانشمند و خردمند. (آنندراج ). هوشیار. خردمند. دل آگاه : بپاسخ چنین گفت ای پادشاکه دانادل و مردم پارسا... فردوسی .جوان گرچه دانادل و پرفسون بود نزد پیر آزمایش فزون . اسدی .|| کنایه از عرفا و فضلا و...
-
کلخچ
لغتنامه دهخدا
کلخچ . [ ک َ ل َ ] (اِ) چرکی راگویند که بر دست و پا و اندام نشیند و به عربی وسخ خوانند. (برهان ). چرک . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). خاز. ریم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بس کلخچ و بس فرخج و بس سفیه و بس کریه پرفسوس و پرفسون و پرفضول و پرفتن . سو...
-
فسون
لغتنامه دهخدا
فسون . [ ف ُ ] (اِ) افسون و آن کلماتی باشد که فسونگران و عزائم خوانان و ساحران بجهت مقاصد خوانند و نویسند. (برهان ). ورد. سحر : هجران یار بر جگرت زخم مار زدآن زخم مار نی که به باد و فسون بری . خاقانی .فسونی زیر لب میخواند شاپورچو نزدیکی که از کاری بو...
-
پردانش
لغتنامه دهخدا
پردانش . [ پ ُ ن ِ ] (ص مرکب ) از پهلوی ، اَویر دانشن . که دانش بسیار دارد. علاّمه : فریدون پردانش و پرفسون مر این آرزو را نبد رهنمون . فردوسی .جهاندیده پردانش افراسیاب جز از چاره سازی نبیند بخواب . فردوسی .نبیره ٔ جهاندار کاوس کی دل افروز پردانش و ن...
-
زنگارگون
لغتنامه دهخدا
زنگارگون . [ زَ ] (ص مرکب ) زنگارفام . آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگاری : تاک رز بینی شده دینارگون پرنیان سبز او زنگارگون . رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).تا سمو سر برآورید از دشت گشت زنگارگون همه لب کشت . رودکی (یادداشت ایضاً). || تیره . سیاه . تا...
-
نون
لغتنامه دهخدا
نون . (اِ) صورت ملفوظ حرف «ن » است . رجوع به «ن » شود : نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون کز عارضین چو نونی زرینم . ناصرخسرو.و آن قد الف مثال مجنون خمیده ز بار عشق چون نون . نظامی .نونی است کشیده عارض موزونش و آن خال معنبر نقطی بر نونش . سعدی . || (ق ) اکنو...
-
آزمایش
لغتنامه دهخدا
آزمایش . [ زْ / زِ ی ِ ] (اِمص ) اسم مصدر آزمودن . بلا. بلاء. (ربنجنی ). خبرت . (دَهّار). تجربه . تجربت . آزمون . رون . اروند. بلی . (دَهّار). بلیه . (دَهّار) (دستوراللغة). بلوی . (دَهّار). محنت . امتحان . ابتلاء. آزمودن . اختبار. امتحان . سنجش . آرو...
-
چاره ساختن
لغتنامه دهخدا
چاره ساختن . [ رَ / رِ ت َ] (مص مرکب ) تدبیر نمودن . در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن . کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن . تامل و تفکر در اجرای امری نمودن : بدانش کنون چاره ٔ خویش سازمبادا که آید بدشمن نیاز. فردوسی .که تا از گریزش چه گوی...
-
بینا
لغتنامه دهخدا
بینا. (نف ) (از: بین ، ریشه ٔ مضارع «دیدن = بینیدن + َا، پسوند فاعلی ) صفت دائمی . بیننده . (انجمن آرا) (آنندراج ) (رشیدی ). مقابل نابینا. مردم چشمدار. مردم بیننده . (یادداشت مؤلف ). دارای نیروی بینایی . بصیر. (ترجمان القرآن ) (ناظم الاطباء) : شبی د...
-
دایه
لغتنامه دهخدا
دایه . [ی َ / ی ِ ] (اِ) (فارسی است و در لغت عرب آنرا عربی گیرند). مُرضعه . حاضنه . ظئر. ظاغیة. (منتهی الارب ). غاذیة. (ملخص اللغات ). پازاج . پازاچ . زن که بچه ٔ دیگری را شیر دهد. شیردهنده بچه ٔ دیگری را. ربیبة. علوق .(منتهی الارب ). دایگان . شیرده ...
-
اژدها
لغتنامه دهخدا
اژدها. [ اَ دَ ] (اِ) مار. مار بزرگ . (برهان ). ماری بس بزرگ . (جهانگیری ) : نگه کرد پیشش یکی مار دیدکه آن چادر خفته اندرکشیدز سر تا بپایش ببوئید سخت شد از پیش او سوی برور درخت چو مار سیه بر سر دار شدسر کودک از خواب بیدار شدچو آن اژدها شورش آن بدیدبد...