زنگارگون . [ زَ ] (ص مرکب ) زنگارفام . آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگاری :
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون .
تا سمو سر برآورید از دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت .
|| تیره . سیاه . تار :
هوا سر بسر گشته زنگارگون
زمین شد بکردار دریای خون .
گاه روی از پرده ٔ زنگارگون بیرون کند
گاه زیر طارم زنگارگون اندر شود.
برآمد یکی ابر زنگارگون
فروریخت از دیده دریای خون .
ز عکس آن خط زنگارگون و آن لب لعل
مراست دل چو دل پسته لعل و زنگاری .
|| سبز چون زنگ مس . کبود :
چو دیبای زنگارگون شد سیاه
طلایه بیامد ز هر دو سپاه .
در او رسته گل صد هزاران فزون
سپیدش گل و برگ زنگارگون .
ای گنبد زنگارگون
ای پرجنون و پرفسون .
آب ز سبزه گرفت جوشن زنگارگون
سوسن کان دید ساخت نیزه ٔ جوشن گذار.
در پس این پرده ٔ زنگارگون
عاریتانند ز غایت برون .