کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پرستیز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
پرستیز
/porsetiz/
معنی
۱. پرخاشجو؛ پرجنگوجدال: ◻︎ تو شاداندل و مرگ چنگالتیز / نشسته چو شیر ژیان پرستیز (فردوسی۲: ۱۴۵۸).
۲. پرکینه.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
پرستیز
لغتنامه دهخدا
پرستیز. [ پ ُ س ِ ] (ص مرکب ) پرخاشجوی . پر از پرخاش .پرخصومت . پرخشم . پرعناد. پرجنگ و ستیز : ابر بیدرفش افکند رستخیزازو جامه پرخون و جان پرستیز. دقیقی .گرامی خرامید با خشم تیزدل از کینه ٔ خستگان پرستیز. دقیقی .برومی عمود و بشمشیر تیزبگشتند با یکدگر...
-
پرستیز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] porsetiz ۱. پرخاشجو؛ پرجنگوجدال: ◻︎ تو شاداندل و مرگ چنگالتیز / نشسته چو شیر ژیان پرستیز (فردوسی۲: ۱۴۵۸).۲. پرکینه.
-
جستوجو در متن
-
دریاستیز
لغتنامه دهخدا
دریاستیز. [ دَرْس ِ ] (نف مرکب ) بسیار ستیزنده . پرستیز : به امید آن کوه دریاستیزکه اندازدش ابرسیلاب ریز.نظامی .
-
چنگال تیز
لغتنامه دهخدا
چنگال تیز. [ چ َ ] (ص مرکب ) تیزچنگال . قوی پنجه ٔ. مجهز برای پیکار. آماده برای نبرد : تو شادان دل و مرگ چنگال تیزنشسته چو شیر ژیان پرستیز. فردوسی .درآمد یکی خاد چنگال تیز.خجسته .
-
جهیدن
لغتنامه دهخدا
جهیدن . [ ج َ دَ ] (مص ) سخت تیز رفتن . (آنندراج ). || جستن : چگونه جهد شیر بی چنگ تیزاگرچند باشد دلش پرستیز. فردوسی .کس به زیر دم ّ خر خاری نهدخر نداند دفع آن برمی جهد. مولوی . || دفق . || وزیدن باد : بس باد جهدسرد ز کُه لاجرم اکنون چون پیر که یاد آ...
-
شادان دل
لغتنامه دهخدا
شادان دل . [ دِ ] (ص مرکب ) شاددل . آسوده خاطر : بپرسیدش از دو گرامی نخست که هستند شادان دل و تندرست . فردوسی .تو شادان دل ومرگ چنگال تیزنشسته چو شیر ژیان پرستیز. فردوسی .چو سیصد پرستار با ماهروی برفتند شادان دل و راهجوی . فردوسی .من همی رفتم باری هم...
-
پرکین
لغتنامه دهخدا
پرکین . [ پ ُ ] (ص مرکب ) پرحِقد. حَقود : وزان پس چو آگاهی آمد بشاه ز کردار افراسیاب و سپاه که آمد بنزدیک او کاکله ابا لشکری چون هزبر یله که از تخم تورست پرکین و دردبجوید همه روزگار نبرد. فردوسی .فرستاده زین روی برداشت پای وزانروی پرکین بشد سوفرای . ...
-
دژخیم
لغتنامه دهخدا
دژخیم . [ دُ ] (ص مرکب ) (از : دژ، به معنی بد و زشت و درشت + خیم ، به معنی خوی و خلق ) بدخوی و بدطبیعت و بدروی . (برهان ). بدخصلت و زشت خو. (غیاث ). بدخوی . بدخو. بدطبع. (نسخه ای از لغت فرس اسدی ) : چنین گفت دژخیم نر اژدهاکه از چنگ من کس نیابد رها. ف...
-
ریزریز
لغتنامه دهخدا
ریزریز. (ص مرکب ، ق مرکب ) پاره پاره . قطره قطره . خردخرد. (ناظم الاطباء). ریزه ریزه . پاره پاره . (آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ). به قطعات سخت خرد. ذره ذره . (یادداشت مؤلف ) : سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز. کسایی .ب...
-
اگرچند
لغتنامه دهخدا
اگرچند. [ اَ گ َ چ َ ] (حرف ربط مرکب ) مرکب از «اگر» و «چند». (مؤید الفضلاء). کلمه ٔ شرط و علاقه . (ناظم الاطباء) : اگرچند جان و تن ما گدازی وگر چند دین و دل ما ستانی .منوچهری . || به معنی هرچند وچندان نیز می باشد. (هفت قلزم ) (آنندراج ) (ناظم الاطب...
-
ستیز
لغتنامه دهخدا
ستیز. [ س ِ ] (اِمص ) ستیزه . ستیغ. پازند «ستژیدن » (نزاع کردن = ستیزیدن )، افغانی عاریتی و دخیل «ستزه » (مناقشه ، نزاع ) «هوبشمان 722» (که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و عناد و تعصب...
-
تیز کردن
لغتنامه دهخدا
تیز کردن .[ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برنده کردن و حاد کردن . (ناظم الاطباء). تند و بران کردن لبه یا نوک چیزی مانند شمشیر و نیزه و غیره . (فرهنگ فارسی معین ). دم کارد و جزآن را با سودن برنده تر کردن . تنک کردن لبه و دمه ٔ کارد و شمشیر و مانند آن را تا بهتر...
-
مرگ
لغتنامه دهخدا
مرگ . [ م َ ] (اِ) اسم از مردن .مردن . (برهان ) (آنندراج ). باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). فنای حیات و نیست شدن زندگانی و موت و وفات و اجل . (ناظم الاطباء). از گیتی رفتن . مقابل زندگی و محیا. درگذشت . فوت . کام . هوش . منی...
-
رخ
لغتنامه دهخدا
رخ . [ رُ ] (اِ) رخساره . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمؤلف ) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (غیاث اللغات ) (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ اوبهی ). رخساره و روی را گویند و بعربی خَد خوانند. (برهان ) (از شعوری ج 2 ص 22). رخسار. (ناظم ...