کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پایکار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
پایکار
/pāykār/
معنی
= پاکار
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
پایکار
فرهنگ فارسی معین
(اِمر.) نک پاکار.
-
پایکار
لغتنامه دهخدا
پایکار. (ص مرکب ، اِ مرکب ) پیشکار تحصیلدار. مردی باشد که چون تحصیلداربجائی آید او زر از مردم تحصیل کند و به تحصیلدار دهد. (برهان ). || خدمتکار.پادو. چاکر. نوکر. خادم . پرستنده . توثور بالضم ؛ سرهنگ و پای کار و خدمتکار. (منتهی الارب ). مدیره ، رئیس و...
-
پایکار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [منسوخ] pāykār = پاکار
-
پایکار
دیکشنری فارسی به عربی
حقل
-
واژههای همآوا
-
پای کار
لغتنامه دهخدا
پای کار. [ ی ِ ] (اِ مرکب ) جائی که مصالح فراهم آورده زیر عمارت انبار کنند. (غیاث اللغات ).
-
جستوجو در متن
-
حقل
دیکشنری عربی به فارسی
ميدان , رشته , پايکار
-
field test
دیکشنری انگلیسی به فارسی
آزمایش میدان، ازمون پایکار
-
پاکار
لغتنامه دهخدا
پاکار. (ص مرکب ، اِ مرکب ) پایکار. کسی را گویند که چون تحصیلداری بجای بیاید او زر از مردم تحصیل کند و به تحصیلدار دهد. (برهان ). شخصی که در شهرها و ده ها جای مردم به محصلان و ارباب طلب دیوانی نماید. (رشیدی ). کارگذار. عَریف . || پیرمرد برزن و ده . ||...
-
بیگیار
لغتنامه دهخدا
بیگیار. (ص مرکب ) بی کیار. بموجب فرهنگ ولف بمعنی زرنگ و چالاک است ، و گیار را جهانگیری تنبل معنی کرده است . (از لغات شاهنامه ص 66) : بر مهتر زرق شد بیگیار که بَرْسَم یکی زو کند خواستار. فردوسی .بدو گفت بهرام شو پایکاربیاور که سرگین کشد بیگیار . فردوس...
-
ترتور
لغتنامه دهخدا
ترتور. [ ت ُ ] (ع اِ) پایکار و دامن بردار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جِلْواز. (تاج العروس ) (متن اللغة). || پیاده ٔ سلطان که بی وظیفه همراه باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مرغی است . (منتهی الارب ). فاخته و قمری . (...
-
مدره
لغتنامه دهخدا
مدره . [ م ِ رَه ْ ] (ع ص ، اِ) رئیس و پایکار قوم . (منتهی الارب ). آنکه زبان قوم باشد. ج ، مداره . (مهذب الاسماء): مدره قوم ؛ سید آنان . (یادداشت مؤلف ). بزرگ . سید. شریف . (ناظم الاطباء). سخنگوی قوم که از آنان دفاع کند. (از متن اللغة). || چرب زبان...
-
بی کیار
لغتنامه دهخدا
بی کیار. [ کیا / ک ُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بجلدی . بچالاکی . بی کاهلی . (یادداشت مؤلف ). با زرنگی . تند : مرد مزدور اندر آغازید کارپیش او دستان همی زدبی کیار. رودکی .بدو گفت بهرام شو پایکاربیاور که سرگین کشد بی کیار. فردوسی .بر مهتر زرق شد بی کیارکه ...
-
شاگردی
لغتنامه دهخدا
شاگردی . [ گ ِ ] (حامص ) مقابل استادی . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). عمل شاگرد. تلمذ : چو بشنید بوراب از او داستان بشاگردیش گشت همداستان . فردوسی .بشاگردیش هر که دلشاد بوددل و دانش و دینش آباد بود. اسدی .که کرد از خاطر خواجه مؤیددر حکمت گشاده بر تو ...