کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پادشاه ددان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
پادشاه هند
لغتنامه دهخدا
پادشاه هند. [ دْ / دِ ه ِ هَِ ] (اِ مرکب ) رای . و رجوع به پادشاه و رای شود.
-
پادشاه بازی
لغتنامه دهخدا
پادشاه بازی . [ دْ / دِ ] (اِ مرکب ) نوعی از بازی کودکان . که یک تن را شاه نامند و دیگری را وزیر و احکامی صادر کنند غالباً برای ایذاء دیگر کودکان که رعایا باشند.
-
پادشاه خاتون
لغتنامه دهخدا
پادشاه خاتون . [ دْ / دِ ] (اِخ ) صفوةالدین پادشاه خاتون دختر قطب الدین محمد سلطان است از عصمةالدین قتلغ ترکان . و چون این پادشاه خاتون در حرم خویش اباقاخان جای داشت پس از گذشته شدن قطب الدین محمد حکومت کرمان به فرزندان وی تفویض شد و قتلغ ترکان بنام ...
-
پادشاه خاتون
لغتنامه دهخدا
پادشاه خاتون . [ دْ / دِ ] (اِخ ) یاپادشاه سلطان . دختر بزرگ شاه شجاع ابن امیر مبارزالدین محمد مظفر که بحباله ٔ نکاح برادرزاده ٔ وی شاه یحیی بود و هنگامی که شاه یحیی در یزد علم طغیان بر شاه شجاع برافراشت چون شاه شجاع برای رفع غائله ٔ وی به یزد تاخت و...
-
پادشاه زاده
لغتنامه دهخدا
پادشاه زاده . [ دْ / دِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) شاهزاده : در منشور این پادشاهزاده را خوارزمشاه نبشتند. (تاریخ بیهقی ).
-
پادشاه سلطان
لغتنامه دهخدا
پادشاه سلطان . [ دْ / دِ س ُ] (اِخ ) رجوع به پادشاه خاتون دختر شاه شجاع شود.
-
پادشاه نشان
لغتنامه دهخدا
پادشاه نشان . [ دْ / دِ ن ِ ] (نف مرکب ) پادشاه نشاننده . پادشانشان . پادشه نشان . || نایب السلطنه که در صغرپادشاه بجای او حکم راند : اما اتابک ایلدگز در ایام دولت سلطان مسعودبن محمدبن ملکشاه کافی ومدبر مملکت آل سلجوق بوده و بعد از وفات سلطان مسعود پ...
-
زن پادشاه
دیکشنری فارسی به عربی
ملکة
-
با پادشاه دست زدن
لغتنامه دهخدا
با پادشاه دست زدن . [ دِ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از برابری با پادشاه کردن باشد در همه چیز. (برهان ). و آنرا «دست با پادشاه زدن » نیز گویند. (انجمن آرا).
-
خواب هفت پادشاه
لهجه و گویش تهرانی
خواب عمیق
-
پادشاه و درویش
فرهنگ گنجواژه
دارا و ندار.
-
پادشاه و گدا
فرهنگ گنجواژه
غنی و فقیر.
-
امپراتوری چند کشور که در دست یک پادشاه باشد
دیکشنری فارسی به عربی
امبراطورية
-
اعلا م رسمی بیعت از طرف متحد یا متفقی نسبت به پادشاه
دیکشنری فارسی به عربی
ولاء
-
جستوجو در متن
-
بوالوحوش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی: ابوالوحوش] [قدیمی، مجاز] bolvohuš پادشاه وحوش؛ امیر ددان.