کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
وارث آباد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
وارث آباد
لغتنامه دهخدا
وارث آباد. [ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد که در 14 هزارگزی جنوب غربی هروآباد و 7 هزارگزی راه هروآباد به میانه واقع شده است . ناحیه ای است کوهستانی معتدل با 127 تن سکنه که مذهب اهالی آن شیعه و لهجه آنان آذری است ....
-
واژههای مشابه
-
وَارِثِ
فرهنگ واژگان قرآن
وارث - ارث برنده (ارث تملک مال و يا هر چيز قابل انتفاعي است از کسي که قبلا او مالک بوده و با زوال او، ملک او به ديگري منتقل شده)
-
وارث شدن
لغتنامه دهخدا
وارث شدن . [ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) میراث یافتن . (ناظم الاطباء). وارث گشتن . برنده ٔ مرده ریگ شدن .
-
بی وارث
لغتنامه دهخدا
بی وارث . (ص مرکب ) (از: بی + وارث عربی ) آنکه ارث بر ندارد. || کسی که اولاد نداشته باشد تا میراث وی را برند. (ناظم الاطباء). || بی مالک و بی صاحب . (ناظم الاطباء).
-
وارث شدن
دیکشنری فارسی به عربی
رث
-
وارث مسلم
دیکشنری فارسی به عربی
ظاهر
-
بد وارث
لهجه و گویش تهرانی
دارای فرزندان بد
-
وارث بن کعب
لغتنامه دهخدا
وارث بن کعب . [ رِ ث ِ ن ِ ک َ ] (اِخ ) خروصی محمدی ، متوفی در 192 هَ . ق . (مطابق 808 م .) از ائمه ٔ اباضیه درعمان بود. وی نخستین کسی بود از بنی خروص که به امارت رسید. امامت او به سال 179 هَ . ق . بود. سیرتی نیکو داشت و در ایام وی هارون الرشید پسر ع...
-
عمدهبی وارث را)
دیکشنری فارسی به عربی
ضروري
-
حارث و وارث
فرهنگ گنجواژه
وارث طمعکار.
-
جستوجو در متن
-
آوار
لغتنامه دهخدا
آوار. (ص ) از خانمان و یا وطن و جز آن دورافتاده . دربدر : لجاج ومشغله ماغاز تا سخن گویم که ما ز مشغله ٔ تو ز خانه آواریم . ناصرخسرو.بمن سپرد و ز من بستدند فرعونان شدم بعجز و ضرورت ز خانمان آوار. مسعودسعد.تو بادی و من خاک تو تو آب و من خاشاک توبا خوی ...
-
مستحق
لغتنامه دهخدا
مستحق . [ م ُ ت َ ح ِق ق ] (ع ص ) نعت فاعلی از استحقاق . رجوع به استحقاق شود. سزاوارشونده . (آنندراج ). مستوجب . (اقرب الموارد). سزاوار. لایق . شایسته . درخور. ارزانی : بود پادشا مستحق تر کسی که دارد نگه چیز و دارد بسی . ابوشکور.ای دل تو نیز مستحق صد...
-
کشور
لغتنامه دهخدا
کشور. [ ک ِش ْ وَ ] (اِ) ترجمه ٔ اقلیم است که یک حصه از هفت حصه ٔ ربع مسکون باشد چنانکه گویند کشور اول و کشور دوم یعنی اقلیم اول و اقلیم دوم و هر کشوری به کوکبی تعلق دارد: کشور اول که اقلیم اول باشد به زحل و آن هندوستان است . دوم به مشتری و آن چین و ...