آوار. (ص ) از خانمان و یا وطن و جز آن دورافتاده . دربدر :
لجاج ومشغله ماغاز تا سخن گویم
که ما ز مشغله ٔ تو ز خانه آواریم .
بمن سپرد و ز من بستدند فرعونان
شدم بعجز و ضرورت ز خانمان آوار.
تو بادی و من خاک تو تو آب و من خاشاک تو
با خوی آتشناک تو صبر من آوار آمده .
آنچه بر من ز دل و دلدار است
چون دهم شرح ؟ که بس بسیار است
گر تن است از در او محروم است
ور دل است از بر من آوار است .
ای گشته ز صبح آفرینت
از من شب بینوائی آوار.
آه کز بیم رستم اجل است
خیل افراسیاب عمر آوار.
- آوار کردن ؛ بیرون کردن . اخراج . نفی کردن . جلا دادن :
چو کرد خواهد مر بچه را مرشح شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کند آوار.
پلنگان را درآوردن ز کهسار
گوزنان را ز بیشه کردن آوار.
شکوه تاج کیان وارث ممالک جم
که ازممالکش آوار کرده است آوار.
مکر و حسد را زدل آوار کن
این تن خفته ت را بیدار کن .
جای مهر تو دلست ای دلت از مهر تهی
پس دلم را ز تن آوار مکن گو نکنم .
- بی آوار ؛ برخلاف قاعده :
من بچه کارم خدای را که ببایست
کردن چندین هزار کار بی آوار؟
|| (اِ) هرج و مرج . بی حسابی . بلبشوئی . فساد. فتنه :
خشم گیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست .
کار فردا بعدل خواهد بود
گرچه امروز کار به آوار است .
از فعل بد خسان این امت
ناگاه چنین بخاست آواری .
|| ریزه ٔ آهن که هنگام سوراخ کردن نعل بیفتد. || آزار. رنج :
نپیچد دلت بر چنین کارها
بدین رنج و تیمار و آوارها.
|| خراب . ویران . برافتاده . مقابل آباد و عامر :
هزار بتکده آوار کرده هر یک از او
هزار شیر درنده بقهر کرده شکار.
|| گرد وخاک و غبار :
ز گرد سپه روز روشن نماند
ز نیزه هوا جز بجوشن نماند
از آوار اسبان و گرد سپاه
بشد روشنائی ز خورشید و ماه .
هرگه که مجرّه را ببینم
گسترده بروی چرخ آوار
گویم که ز بهر اسب قدرت
بر گردون کرده اند افسار.
|| یقین . آور. || غارت . اغاره . چپاول . یغما :
نگار خویش را در برگرفتم
خزینه ٔ بوسه ٔ او کردم آوار.
باد گوئی نافه های تبتستان بردرید
باغ گوئی کاروان شوشتر آوار کرد.
تا سایه ٔ او دور شد از دولت محمود
دیدی که جهان بر چه نمط بود و چه کردار
لشکر بخروش آمده و ملک بجنبش
وز روی دگر گشته خزینه همه آوار.
انگشتری جم برسیده ست بجم باز
وز دیو نگون اختر برده شده آوار.
ز گیهان مر ترا خواهد بناچار
ازیرا کش تو دل بردی به آوار.
خاک ره پر نافه ٔ مشک است از آنک
موکب زلفت به آوار آمده .
|| آنچه فروریزد از افتادن خانه ای از خاک و سنگ و آجر و گچ و تیر و تخته و جز آن . و عامّه آن را هوار گویند: زیر آوار ماندن . || آمار. آماره . آواره . حساب . شماره . اَماره . اوارجه :
خردمند بااهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و نه آوار دارد.
|| آزار. ستم . (برهان ). جور.هرج و مرج . شلوغی . بی حسابی :
شکوه تاج کیان وارث ممالک جم
که از ممالکش آوار کرده است آوار.
نیست در ملک عدل تو مظلوم
نیست در عدل ملک تو آوار.