کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هرت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
حرة
لغتنامه دهخدا
حرة. [ ح ِ رَ ] (ع اِ) تاج ریزی و عنب الثعلب . (ناظم الأطباء).
-
حرة
لغتنامه دهخدا
حرة. [ ح ُرْ رَ ] (اِخ ) بنت اشعث . چنانکه در فهرست تاریخ گزیده آمده است نام زنی است که معاویه او را به حباله ٔ نکاح خویش وعده داد و به مسموم کردن حسن بن علی واداشت . ولیکن در متن چاپی گراوری ص 202 حدةبن اشعث دیده میشود: «و همچنین ایمن نبود تا زن حسن...
-
حرة
لغتنامه دهخدا
حرة. [ ح ُرْ رَ ] (ع ص ، اِ) کنیزک آزاده . تأنیث حُرّ. آزاده زن . آزادزن . زن آزاد. || خاتون . بی بی . بانو. سیده . بیگم . خدیش . ستی . خانم . مقابل اَمة، داه ، کنیز. و این چون لقبی عام بوده است زنان مجلله ومحترمه را مانند خانم امروز : این زن بیامد ...
-
حرة
لغتنامه دهخدا
حرة. [ح ِرْ رَ ] (ع اِمص ) تشنگی . عطش : در وقت حره ٔ حرب و وقدة آتش ... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 295).
-
جستوجو در متن
-
herpet
دیکشنری انگلیسی به فارسی
هرت
-
هرتی
فرهنگ فارسی معین
(هُ) (ص نسب .) (عا.) چیز رقیق و مایع گونه ای که بتوان آن را هرت کشید. ؛ ~ بالا کشیدن لاجرعه هرت کشیدن .
-
هرات
لغتنامه دهخدا
هرات . [ هََ رْ را ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). هرت . هروت . هریت . (اقرب الموارد).
-
شهر
فرهنگ فارسی معین
(شَ) [ په . ] (اِ.) 1 - آبادیی که جمعیت زیاد، خانه ها، مغازه ها و خیابان های بزرگ و وسیع داشته باشد. 2 - کشور. ؛ ~ هرت کنایه از: شهری که در آن نظم و قانون نیست .
-
درانیدن
لغتنامه دهخدا
درانیدن . [ دَ دَ / دِرْ را دَ ] (مص ) متعدی دریدن . ولی قدما دریدن را لازم و متعدی استعمال می کردند. (یادداشت مرحوم دهخدا). چاک دادن و شکافتن کنانیدن و پاره کردن و دریدن کنانیدن . (ناظم الاطباء). پاره پاره کردن . پاره کردن . تمزیق . خرق . قَدّ:تخریق...
-
زاغی بن زاغی
لغتنامه دهخدا
زاغی بن زاغی .[ ی ِ ن ِ ] (اِخ ) (بلاد...) بلادی است در مغرب . ابن فقیه همدانی آرد: از شهر هرت به تلمسین 25 روز راهی است که سراسر آن آبادان است و هم در این مسافت واقع است : طنجه ؛ فاس ، منزله ، ولیله ، مدرکة... شهر زقوم ، غزه ، غمیره حاجر، و آنچه ببل...
-
ابوعبدا
لغتنامه دهخدا
ابوعبدا. [ اَع َ دِ ل ل ] (اِخ ) محتسب . حسین بن احمدبن محمدبن زکریا. معروف به شیعی . یکی ا ز دهات رجال ازمردم صنعای یمن . و او به بصره یا شهری دیگر از عراق محتسب بود. و سپس طریقت اسماعیلیان گرفت و از دعاة آنان گشت . و در سفری به مکّه با مردم بربر آش...
-
زبره
لغتنامه دهخدا
زبره . [ زُرَ ] (ع اِ) دوش . ج ، زُبَر و زُبُر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). کتف مرد. (غیاث اللغات ) (منتخب اللغات شاهجهانی ). کتف مرد و شیر. (ناظم الاطباء) (صراح ). زبره بمعنی دوش است و ازبر و مزبرانی مرد است که دوشهای کلان داشته باشد. ...
-
شهر
لغتنامه دهخدا
شهر. [ ش َ] (اِ) مدینه و بلد و اجتماع خانه های بسیار و عمارات بیشمار که مردمان در آنها سکنی می کنند در صورتی که بزرگتر از قصبه و قریه و ده باشد. (ناظم الاطباء). مدینه . (غیاث اللغات ). بلد. بَلْدة. کوره . فسطاط. مصر. آبادی که بر خانه های بسیار و خیاب...
-
بلخ
لغتنامه دهخدا
بلخ . [ ب َ ] (اِخ ) شهری بزرگ است [ به خراسان ] و خرم و مستقر خسروان بوده است اندر قدیم ، و اندر وی بناهای خسروان است با نقشها و کارکردهای عجیب و ویران گشته . آن را نوبهار خوانند و جای بازرگانان است و جائی بسیارنعمت است و آبادان ، و بارکده ٔ هندوستا...
-
دریدن
لغتنامه دهخدا
دریدن . [ دَ دَ ] (مص ) لازم و متعدی هر دو آید، و بیش از همین یک مصدر برای فعل آن نیامده است ؛ لازم چون : جامه بدرید، دلو بدرید یعنی دریده و پاره شد، متعدی چون : نامه ٔ او بدرید یعنی پاره کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).الف - در معنی متعدی : پاره کردن . (...